Thursday, April 22, 2004



تنها، در این جاده پریبچ و خم ترسناک، نیمه شب، در تاریکی به انتظار نشسته بود.
انتظار معجزه ای را می کشید که به یکباره نور و گرما را به آن راه یخی سیاه بازگرداند...

همسفرش را در یکی از گردنه های راه گم کرده بود.
صدایش را هنوز می شنید، صدای راه رفتنش را،
اما هر چه بلند اسمش را فریاد می کشید جوابی نمی شنید....

از آن کوره راه تاریک، بر بلندای آن کوه می توانست خوب پایین را ببیند که روشن روشن بود.
مسافران خانه کرده در چادرهای کوچک،
نشسته کنار آتش گرم،
زوجهای در آغوش یکدیگر،
غرق تماشای ستاره های پرنور شب را از آنجا خوب می دید...
حتی بوی غذای خوشمزه روی آتششان را حس می کرد.

آنجا که ایستاده بود ولی هیچ ستاره ای پیدا نبود،
هیچ آتشی دوام نمی آورد،
هیچ همسفری نبود و نه هیچ آغوشی...

همسفرش...
نمی دانست چه شد!
نفهمید در پشت کدام پیچ گم شد،
ندانست کدام یخبندان شب گرمای آغوشش را دزدید،
ندانست کدام سیاهی آسمان پرستاره اش را دزدید،

نمی دانست چه شد!

حالا بی هیچ همسفری، رها شده در این جاده تنگ تاریک، باید کاری می کرد...
باید می رفت؟
در جاده ای که هر قدمش تاریک تر از آن یکی بود...
باید می ایستاد؟
در کوره راهی که سرمای شبش زندگی را بر هر جنبده ای سیاه می کرد...
همسفرش را باید می یافت؟
به کدام امید که روزها و شبها بود صدای قدمهایش را می شنید و خودش را نمی دید....

همسفر...

کم کم دیگر داشت مطمئن میشد که او نرفته...
همین جاست، در هر قدم همراه اوست،
اما با او نیست، از او جداست....
نمی دیدش، ولی بود...
آن جا بود، ولی از او جدا...
حضورش را حس می کرد، اما نه در کنار خود، نه حتی در کنار دیگری...
حضور همسفرش غریبه شده بود انگار!

آخرین باری که با هم زیر آسمان پرستاره قدم می زدند و ستاره ها را نگاه می کردند کی بود؟
به یاد نمی آورد.
آخرین بار که نیاز را در نگاه همسفرش دیده بود کی بود؟
به یاد نمی آورد.
آخرین بار که همسفر نامش را صدا کرد کی بود؟
نمی دانست.
آخرین بار که همسفر نغمه ای را زمزمه کرده بود کی بود؟
گویی که سالها گذشته بود.

یا آنکه شاید اینها همه را به خواب دیده بود...
شاید که هیچ وقت هیچ همسفری نبود....
شاید که آنها همه ساخته ذهن بیمار یک مسافر گمشده تنها بود...

به پایین نگاه کرد.

هر چه که بود، دلش یک سرپناه گرم می خواست،
با غذای روی آتش،
با صدای آشنای همسفران،
با گرمای آغوش عزیزترین همسفر...

در این تاریکی راه به جایی نمی برد.

خدا را شکر که با همه تاریکی هنوز می شد لبه پرتگاه را دید....

ایستاد.

حالا می توانست خوب ببیندشان، جمع سرخوش زندگان را...

پرید!




[ | | 00:22 ]



! Blue, Like a Sea