|
من دیشب خواب سیاره های تنها را می دیدم.
خواب می دیدم که دارم سفر میکنم از میانشان... آنها را می دیدم با فرسنگها فاصله سرد و تاریک میانشان ... آنها را می دیدم از نزدیک با همه بی فروغی و خشکی شان... نه نوری... نه حتی گرمایی... گاه انگار برقی می دیدم در دوردستها و وقتی سر بر می گرداندم باز همه تاریکی بود و سکوت و سرما... و من... تکه شهابی جدا شده از ستاره بزرگ ... ستاره بزرگ گرم پرنور... من... همان پاره وجود ستاره که آرزوی آزادی دغدغه روز و شبم بود... من... همان که می پنداشت سرنوشتی بهتر از خوش نشینی بر روی ستاره ای گرم در انتظارش هست... همان که به هزار زحمت از ستاره بزرگ جدا شد تا مسافر تنهای این کهکشان بزرگ شود... همان که بالاخره پرید و لحظه پریدن برای همه دوستانش دست تکان داد و آرزوی آزادی کرد... همان من... امروز میان سیاره های سرد سفر میکنم... هنوز در دلم رهایی موج میزند... هنوز در دلم شور رسیدن به آن نمیدانم کجایی که بهترین است موج میزند... وقت حرف زدن با سیاره ها را ندارم... سرعت حرکتم باورنکردنی است، درست همانطور که می پنداشتم... نمیدانم چند وقت، اما به گمانم سالهاست که با همین سرعت در حرکتم، و سالهاست که وقتی برای حرف زدن و گوش دادن نداشته ام... سالهاست که کسی را نشناخته ام... سالهاست که از ستاره پرنور و دوستانم بی خبرم... هر چه باشد این همان آزادی است که میخواستم... باید بروم! فقط ای کاش میشد نجواهای برآمده از این سیاره های سرد را بشنوم... کاش میفهمیدم چه به هم میگویند... من اما فقط گه گاه کلماتی میشنوم... «حرکت... بزرگ ... شهاب... تمام!» |