|
آخرين باري که پشت اين ديوار اسير بودم آنقدر به در کوفتم تا هيچ جاني در تنم باقي نماند...
آخرين باري که دست و پايم را با چنين طناب زمختي بسته بودند، به هواي پاره کردن طناب آنقدر خود را به زمين کشيدم که کف پوش اتاق از خون يکدست رنگين شد... آخرين باري که اينجا بودم آنقدر فرياد کشيدم که زخم حنجره ام تا سالها التيام نيافت... به در کوفتنم را هيچ کس نديد، تن زخميم را کسي مرهم نشد و فريادهايم را هيچ کس نشنيد. اين بار... به در نمي کوبم، ضجه نمي زنم، فرياد نميکشم.... همين جا، تنها، آرام مي نشينم و به «خودم» مي انديشم!
یه پرنده... که به سمت بلندترین قله دنیا پرواز می کنه،
یه تکه ابر... که با سرعت از روی تمام جنگلها میگذره و می باره، یه کوه... که محکم و مقاوم سرجاش می ایسته، یه آسمون... که بزرگ و بی انتها همه پرنده ها را در آغوش می گیره، یه گل آفتاب گردون... که به طرف خورشید قد میکشه، یه سنگ کوچولو ... که وقتی آب بهش می خوره شفاف و تمیز میشه، یه گیاه سبز چسبون ... که سبزیش تمام سیاهی دیوار رو می پوشونه، یه خورشید... که پرنور و همیشگی می تابه، یه ستاره... که تو تاریکی شب تنها و کوچیک می درخشه، یه گل فراموشم نکن... که همیشه یاد بهار می اندازدت، یه درخت... که پاییزا می خوابه اما هر بهار جوونه می زنه، یه کبوتر... که انقدر به قفسش نوک می زنه تا بالاخره قفلش باز میشه، دو تا چشم سیاه... که ازش انرژی و شور میریزه، یه آغوش گرم ... که هر تن یخ زده ای رو پناه میشه، یه دشت پر چمن.. که برای هر خستگی درمان میشه، یه دنیا... که بزرگ و قشنگ و پر از عجایبه.... همه اینها ...منم! :)
تنها، در این جاده پریبچ و خم ترسناک، نیمه شب، در تاریکی به انتظار نشسته بود.
انتظار معجزه ای را می کشید که به یکباره نور و گرما را به آن راه یخی سیاه بازگرداند... همسفرش را در یکی از گردنه های راه گم کرده بود. صدایش را هنوز می شنید، صدای راه رفتنش را، اما هر چه بلند اسمش را فریاد می کشید جوابی نمی شنید.... از آن کوره راه تاریک، بر بلندای آن کوه می توانست خوب پایین را ببیند که روشن روشن بود. مسافران خانه کرده در چادرهای کوچک، نشسته کنار آتش گرم، زوجهای در آغوش یکدیگر، غرق تماشای ستاره های پرنور شب را از آنجا خوب می دید... حتی بوی غذای خوشمزه روی آتششان را حس می کرد. آنجا که ایستاده بود ولی هیچ ستاره ای پیدا نبود، هیچ آتشی دوام نمی آورد، هیچ همسفری نبود و نه هیچ آغوشی... همسفرش... نمی دانست چه شد! نفهمید در پشت کدام پیچ گم شد، ندانست کدام یخبندان شب گرمای آغوشش را دزدید، ندانست کدام سیاهی آسمان پرستاره اش را دزدید، نمی دانست چه شد! حالا بی هیچ همسفری، رها شده در این جاده تنگ تاریک، باید کاری می کرد... باید می رفت؟ در جاده ای که هر قدمش تاریک تر از آن یکی بود... باید می ایستاد؟ در کوره راهی که سرمای شبش زندگی را بر هر جنبده ای سیاه می کرد... همسفرش را باید می یافت؟ به کدام امید که روزها و شبها بود صدای قدمهایش را می شنید و خودش را نمی دید.... همسفر... کم کم دیگر داشت مطمئن میشد که او نرفته... همین جاست، در هر قدم همراه اوست، اما با او نیست، از او جداست.... نمی دیدش، ولی بود... آن جا بود، ولی از او جدا... حضورش را حس می کرد، اما نه در کنار خود، نه حتی در کنار دیگری... حضور همسفرش غریبه شده بود انگار! آخرین باری که با هم زیر آسمان پرستاره قدم می زدند و ستاره ها را نگاه می کردند کی بود؟ به یاد نمی آورد. آخرین بار که نیاز را در نگاه همسفرش دیده بود کی بود؟ به یاد نمی آورد. آخرین بار که همسفر نامش را صدا کرد کی بود؟ نمی دانست. آخرین بار که همسفر نغمه ای را زمزمه کرده بود کی بود؟ گویی که سالها گذشته بود. یا آنکه شاید اینها همه را به خواب دیده بود... شاید که هیچ وقت هیچ همسفری نبود.... شاید که آنها همه ساخته ذهن بیمار یک مسافر گمشده تنها بود... به پایین نگاه کرد. هر چه که بود، دلش یک سرپناه گرم می خواست، با غذای روی آتش، با صدای آشنای همسفران، با گرمای آغوش عزیزترین همسفر... در این تاریکی راه به جایی نمی برد. خدا را شکر که با همه تاریکی هنوز می شد لبه پرتگاه را دید.... ایستاد. حالا می توانست خوب ببیندشان، جمع سرخوش زندگان را... پرید!
من دیشب خواب سیاره های تنها را می دیدم.
خواب می دیدم که دارم سفر میکنم از میانشان... آنها را می دیدم با فرسنگها فاصله سرد و تاریک میانشان ... آنها را می دیدم از نزدیک با همه بی فروغی و خشکی شان... نه نوری... نه حتی گرمایی... گاه انگار برقی می دیدم در دوردستها و وقتی سر بر می گرداندم باز همه تاریکی بود و سکوت و سرما... و من... تکه شهابی جدا شده از ستاره بزرگ ... ستاره بزرگ گرم پرنور... من... همان پاره وجود ستاره که آرزوی آزادی دغدغه روز و شبم بود... من... همان که می پنداشت سرنوشتی بهتر از خوش نشینی بر روی ستاره ای گرم در انتظارش هست... همان که به هزار زحمت از ستاره بزرگ جدا شد تا مسافر تنهای این کهکشان بزرگ شود... همان که بالاخره پرید و لحظه پریدن برای همه دوستانش دست تکان داد و آرزوی آزادی کرد... همان من... امروز میان سیاره های سرد سفر میکنم... هنوز در دلم رهایی موج میزند... هنوز در دلم شور رسیدن به آن نمیدانم کجایی که بهترین است موج میزند... وقت حرف زدن با سیاره ها را ندارم... سرعت حرکتم باورنکردنی است، درست همانطور که می پنداشتم... نمیدانم چند وقت، اما به گمانم سالهاست که با همین سرعت در حرکتم، و سالهاست که وقتی برای حرف زدن و گوش دادن نداشته ام... سالهاست که کسی را نشناخته ام... سالهاست که از ستاره پرنور و دوستانم بی خبرم... هر چه باشد این همان آزادی است که میخواستم... باید بروم! فقط ای کاش میشد نجواهای برآمده از این سیاره های سرد را بشنوم... کاش میفهمیدم چه به هم میگویند... من اما فقط گه گاه کلماتی میشنوم... «حرکت... بزرگ ... شهاب... تمام!» |