|
ــ نمي شنوي؟ کسي به ديوار مي کوبد...
صداي ضجه هاي مدامش اگر برايت عادت شده، اين بار به ضربه هاي بي امانش به ديوار گوش کن... بي گمان راهي به بيرون مي جويد، بي گمان سياهي سرد آن اتاق تاريک امانش را بريده، بي گمان بي طاقتش کرده، بي گمان دلش هواي پرواز کرده... + مي شنوم... نه که صداي ضربه ها را، که روزها صداي ضجه هايش را نيز مي شنيدم... مي دانم امانش بريده، مي دانم فرار مي خواهد، مي دانم هوس پرواز دارد، اما چه سود... حقيقت تلخي را که من ميدانم، او نيز بي شک مي داند... گشودن در، دردي را از او درمان نمي کند... راه فراري برايش نيست، پرواز (اگر تواني برايش مانده باشد) تنها گريزي خواهد بود به اتاقي ديگر، درست همين گونه تاريک و سرد... زنداني ديگر... من با اين ضجه ها و ضربه ها خوب آشنايم... من اين صداي هق هق را خوب مي شناسم، من اين آرزوي فرار را زندگي کرده ام! ــ آشنايي و اينطور بيگانه؟! نگاه کن! بيچاره دارد جان مي دهد! + جان نمي دهد... اين قصه زندگي اوست... مي خواهي بداني بار آخر که اينطور ضجه مي زد چه شد؟ در طاقت نياورد، شکست... در شکست و او گريخت... لحظه رهايي را بايد در چشمانش مي ديدي، شور و شوق زندگي را در نگاهش... گريخت! با همه نيرويي که داشت گريخت... هنوز پرواز سرخوشش را در آسمان آبي آنروز به ياد مي آورم، پرواز پرغرورش را به سوي خورشيد، و تصوير خورشيد را در چشمانش.... ــ اما... + بي ترديد نتوانست همچنان بي امان بال بزند... جاي گرمي مي خواست و خوراکي... ضجه هاي امروزش براي فرار از همان پناهگاه گرمي است که به سختي، از پس روزها جستجو يافتش... راه فراري نيست... اين قصه را هيچ پايان خوشي نيست... هيچ پرنده اي هرگز به خورشيد نخواهد رسيد!
«فکر کن يه آدمي همه عمرش تظاهر کنه به اينکه خيلي مهربونه... مثلا به همه کمک کنه و هر کاري از دستش بر مياد انجام بده تا بهشون نشون بده که دوستشون داره... حتي فداکاري کنه که به همه ثابت بشه که مهربونه...
به نظرت همچين آدمي مهربونه واقعا؟!» هنوز مطمئن نيستم جوابش چيه... |