Monday, July 14, 2003



دستهاي زخمي، نگاه سرگردان،‌ چشمهاي پرالتهاب، دل پردرد، آرزوهاي از ياد رفته...
(توريست هايي که با سر و صدا عکس مي گيرند!)

امروز باز فهميدم!
زندگي چرخش دوار به دور يک مرکز ثابت بيش نيست...
حرکت از مبدا، چرخش به دور مرکز و رسيدن به مقصد اول ...و مبدا دوم!‌

هر بار اتفاق مي افتد...
شروع، چرخش، پايان-شروع ...
پايانها گاه با شوق همراهند و گاه با درد، و گاه با مرگ...
و آغازها گاه با شوق همراهند، گاه با درد و گاه با تولد...
تولد دوباره و مرگ دوباره...

درست همان وقت که سرمست تولد دوباره اي، همان لحظه که مبهوت انرژي عظيم نهفته در وجودت هستي،‌ درست همان گاه که مي پنداري «بالاخره توانستم»، چشمهايي مضحکه کنان تو را مي نگرند و مسير دوار حرکتت را...
گذار مکررت را از همان منزلها و از همان کوچه پس کوچه ها با شوق انتظار مي کشند...
تکرار همه آن مصيبت ها و سختي ها را که مي پنداري پشت سر گذاشتي شان را به خود نويد ميدهند...
و در دل به باز رسيدن به پاياني که امروز مدهوش گذراندنش هستي، مي خندند...


اين چرخه را سر ايستادن نيست...
مرگ نيز تنها آغاز ديگري است!‌



July 9th, 03

[ | | 15:20 ]



! Blue, Like a Sea