|
نشستن چاره نيست،
سکوت کافي است، مرده بودن بس است ديگر! در من يک آسمان آرزو دارد تيره و سياه ميشود، در من يک آتشفشان شور دارد خاموش و سرد ميشود، در من يک خورشيد نور دارد کورسو ميزند، در من يک «انسان» دارد مي ميرد. من را ديگر تاب در قفس ماندن نيست، من را ديگر تواني براي تحمل اين خاموشي نيست، من ديگر گوش نميدهم، من ديگر داستان سرايي هاي بيهوده عقل را نميخواهم بشنوم، من ميخواهم گوشهايم از فرياد جنون کر شود، من دلم ميخواهد در آتش اشتياق بسوزم، دلم ميخواهد خورشيد آرزوهايم دوباره پرغرور بتابد... عقل را به باد بايد داد، «منِ عاقل» از اين دو روزه دنيا، قفسي به وسعت زندگي ساخته است برايم. من دلم ميخواهد همين حالا، از همين پنجره، با دستان باز، پايين بپرم. من دلم ميخواهد بي پروا، همه آنچه را ميدانم درست نيست رها کنم. من دلم ميخواهد در درياي پر موج سختي ها ساعت ها شنا کنم. من ميخواهم اين «من دروغين» را با دستهاي خودم خفه کنم. کاش کسي بود و در من روح مبارزه را باز ميدميد. کاش کسي بود و هيجان و شور و ديوانگي ام را مي ستود، کاش کسي بود و ميگفت عقل را دور بايد ريخت. آهاي با شما هستم! خيال ميکنيد نميدانم؟! خيال ميکنيد نميدانم که همه فهم و شعور ظاهريتان از ترس عميق درونتان سرچشمه ميگيرد؟ خيال ميکنيد قيافه هاي حق به جانبتان را، که از عمق جهالت سياهتان ريشه ميگيرد، نميشناسم؟ خيال ميکنيد، معناي «ميدانم، ميدانم» هاي ترحم انگيزتان را نميدانم؟ خيال ميکنيد، در رفتار حماقت بارتان چيزي ميجويم؟ نه! شما فقط لايق ترحمي هستيد در چشم من، من دلم براي شما، از سر تا به پا، در جاي جاي زندگيتان، مي سوزد، براي شما که در جهل مرکبيد... و شايد بيشتر براي خودم که هنوز هم به شما فکر ميکنم... حرفهايم را به دل نگيريد، مرا هيچ حرفي با شما نيست، که حتي اگر بگويم، شما را توان جوابي نيست... من فقط افسوس ميخورم، افسوس ذهنم را که در پستوهاي حماقت شما دارد فرسوده و ناتوان ميشود، افسوس روحم را که در عزاي نبودن «روحهاي عزیز» در کنارش، هر روز ضجه ميزند و پير ميشود، افسوس خودم را که در اين سياهترين زندان دنيا دارم جان ميدهم.... بزرگترين و سياه ترين زندان دنيا، با قسي ترين زندانبان دنيا... زندان، «زندگي» زندانبان، «خودم». |