Wednesday, February 05, 2003



يکبار ديگر،
«من»،
اينجا،
همان «من».

عقربه هاي ساعت انگار باز حرکت ميکنند،‌
خورشيد انگار باز دارد مي تابد،
درخشش ستاره هاي شب را باز مي توان ديد،‌
باران باز سبک و تند مي بارد...

من اما از خلاُ مي آيم،‌ از عمق تاريکي،‌
از آن سرزمين مرده اي که هيچ خورشيدي بر آن نمي تابد،‌
آنجا که آدمها همه مرده اند،
آنجا که همه ساعتها از کار افتاده اند،‌
آنجا که همه چيز و همه کس،‌ بي رحمانه، يخ بسته است...

من از زنداني به وسعت زندگي گريخته ام،
يکبار ديگر!‌

هرچند زخمه هاي قصاب سنگدل روزمرگي اين بار عميق تر بود و کشنده تر،
هرچند ديوارهاي سنگي زندان اين بار بلندتر بود و ضخيم تر،
هرچند سياه چاله اي که اسيرش بودم اين بار سياه تر بود و کثيف تر،
هرچند که گريختن از هميشه دشوارتر بود،
هرچند تواني برايم نمانده از اين گريز،
هرچند زخمي و خسته و بيمارم هنوز...

اما کسي درونم فرياد ميزند:
يکبار ديگر گريختم،‌
«من»،
اينجا،‌
همان «من»!



[ | | 19:05 ]



! Blue, Like a Sea