|
|
با همه زجري که کشيده بود، دلش ميخواست آن درد باز برگردد...
دلش ميخواست آن عظيم درد، همان ظالمانه ترين شکنجه اي که کشيده بود، باز برگردد... دلش ميخواست يکبار ديگر تنش، تکه تکه، در آن سياهي رها شود، دلش ميخواست يکبار ديگر روحش در عمق آن تاريکي گم شود، دلش ميخواست سوزش را در تمام وجودش حس کند، دلش ميخواست حنجره اش باز از فرياد درد پاره شود، دلش ميخواست در زمهرير نفرين شده اش يخ بزند، از آتش جهنمي اش بسوزد، دلش ميخواست يکبار ديگر تا آخر دنيا برود، دلش ميخواست يکبار ديگر از شدت درد، آرزوي مرگ کند، دلش ميخواست يکبار ديگر تا مرز جان دادن برود... آن وقت، اگر باز هم ميتوانست تحمل کند، اگر هنوز جاني در تنش مانده بود، اگر زخمهايش مرهم ميشد، اگر روحش آرام ميشد، اگر شب ميمرد، اگر باز خورشيد را ميديد... با طعم شيرين آن پيروزي، ميتوانست اين غرور زخم خورده را درمان کند، مي توانست اين تن خسته را جان دهد، ميتوانست اين روح از پا افتاده را نيرو دهد، . . . «اعتماد به نفس» از دست رفته اش را، مي توانست باز پس گيرد. ![]() |