Saturday, December 21, 2002



دلم ميخواد يه دست نامرئي بياد و منو از روي زمين با خودش اون بالاها ببره...
دلم ميخواد يه انرژي جادوئي پيدا بشه و اين رخوت مرگبارمو از تنم بندازه بيرون...
دلم ميخواد يکي بهم قدرت بده تا بلند بشم و باز بشم همون آدمي که دوسش دارم...
دلم ميخواد قوي بشم باز...
دلم ميخواد کله خر بشم باز...
دلم ميخواد ياغي و ديوونه و اعصاب خردکن بشم باز!‌

هيچکس نيست ميدونم...
يعني اصلا قرار نبوده که کسي باشه...
منم و من...
مني که از خودم يه دنيا دورم...

نميدونم انگيزه اون روزام کجا رفته...
نميدونم انرژي اون روزام کجا رفته...
نميدونم حتي اگه انرژي دارم چي کارش کنم...
نميدونم تو اين شهر کجا ميشه رفت خاليش کرد...
نميدونم پارک جمشيديه هاش کجان... کسي ميدونه چرا پارکهاي هزاربار بهتر از جمشيديه اش روح ندارن؟
نميدونم چرا باروناش ديگه وسوسه ام نميکنن که برم و زير بارون خيس خيس بشم...
نميدونم چرا ديگه وقتي بارون مياد به سرم نميزنه برم يه گوشه، مثل اون گوشه پارک قيطريه، بشينم و چيز بنويسم... که کاغذام خيس خيس بشن و همه آدمها چپ چپ نگاهم کنن...
نميدونم چرا نميرم نوک راه جنگلي کنار خونمون و يه مدت بشينم و فکر کنم... نميدونم چه فرقي با پارک جنگلي لويزان داره...
نميدونم چرا دلم حرف زدن نميخواد...
نميدونم چرا دلم نوشتن نميخواد...
نميدونم چرا دلم خوندن نميخواد...
نميدونم چرا دلم گريه نميخواد...

نميدونم چرا مدتهاست خيس خيس نشدم... شايد چون اينجا بارونهاش هم عادي شدن ديگه...
مثل من، که انگار دارم «عادي» ميشم... خيلي بايد وحشتناک باشه... «عادي» ... «معمولي»

دلم ميخواد يه بار ديگه Baraka ببينم... دلم ميخواد يه بار ديگه دل بدم بهش بلکه باز ديوونم کنه...
چرا ديگه به سرم نميزنه برم يه مدت هند زندگي کنم؟؟

يعني ميشه يکي روحمو دزديده باشه ازم؟
يا شايدم...
ميشه که «من» به همين راحتيا مرده باشم؟؟


[ | | 01:12 ]



! Blue, Like a Sea