|
|
جمعه شب مهماني کريسمس دانشکده بود... اولين مهماني کريسمس من! بچه ها برنامه اجرا ميکردن، موسيقي يا آواز و بيشتر شعرها و آهنگهاي مخصوص اين ايام ...و هر چي بيشتر اونا شعر ميخوندن و آواز ميخوندن من بيشتر دلم ميگرفت... بيشتر حس غربت تمام وجودم رو ميگرفت... حس اينکه به اينجا، به دنياي اين آدما تعلق نداري، حس اينکه شايد به هيچ جا تعلق نداري!
موضوع سر مسلمان بودن و مسيحي بودن نيست... به نظر من اصلا مهم نيست که علت جشن گرفتن چيه، شايد به قول خودشون کريسمس اصلا ربطي هم به مسيحي بودن نداره... مهم اينه که تو به اين جشنها تعلق نداري... نميدونم شايد به خاطر اينکه اولين سال نوي من خارج از ايرانه... اما فکر ميکنم اين حس عدم تعلق تو تمام تنم ريشه داره... هنوز سال نو وقتيه که عيد مياد! هنوز بايد نشست سر سفره هفت سين و منتظر تحويل سال شد... هنوز بايد عيدي داد و عيدي و گرفت... هنوز... و مشکل اينجاست که ديگه عيدي در کار نيست و سفره هفت سيني هم نميتونه باشه... پارسال روز اول عيد دانشگاه بوديم، اون روزا اوج کار و درس بود و هيچ چيزش شبيه عيد نبود... خنده داره شايد... درست انگار از شادي اين روزا که موقع جشن و خريد و تعطيلي و کادو دادن به همديگه است يه دنيا دورم و از شادي عيد و هفت سين و عيدي و مسافرت هم يک دنيا... غربت... چقدر اين کلمه غمگينه... نميخوام بيخودي غم انگيز! بشم، چون اينجا رو دوست دارم... اينجا رو علي رغم همه چيزايي که توش دوست ندارم، دوست دارم! اما انگار يه حس تلخي بهم ميگه اينجا، اين سرزمين، هيچ وقت مال من نميشه ... ما درست مثل دوستايي ميمونيم که هميشه با هم دوستن اما هيچ وقت صميمي نميشن... يا شايد مثل خواهر و برادرهايي که همديگه رو دوست دارن و با هم خوبن اما هيچ وقت نميتونن رازهاشون رو به همديگه بگن... ديدي درختايي بزرگي رو که بعد از سالها يه جايي بزرگ شدن و ريشه دادن، با سختي و زحمت، از ريشه در ميارن و با سلام و صلوات ميبرن يه جاي ديگه ميکارن؟ اونوقت همش بايد مواظب باشن که درخته به جاي جديد عادت کنه و ريشه بگيره و خشک نشه... همچين کاري هزاران دلار هزينه داره... خيلي دلم ميخواد بدونم که اين درختا ميتونن تو خاک جديد هم ريشه بدن يا نه، خوش شانس ترين هاشون فقط خشک نميشن و همونجا به زندگيشون، با همون ريشه هاي قديمي، ادامه ميدن... ![]() |