|
|
دلم ميخواست هيچكس نوشته هامو اينجا نميخوند... يا كسايى كه ميخوندن اصلا نميدونستن من كيم...
دلم ميخواد راحت و ساده، هر چي تو سرم مياد رو بنويسم... دلم نميخواد براي حرفام دنبال قالب بگردم... يا براي اينکه قشنگ بشه لاي کاغذ کادو بپيچمشون! دلم ميخواد خودم باشم... خودم کيم اما؟! نميدونم... يه موقعي ميدونستم شايد، اما الان نه... گرچه الانم بعضي وقتا فکر ميکنم که ميدونم کيم... اما فکر نکنم حتي اوني که فکر ميکنم باشم.. شايد اوني که فکر ميکنم هستم، همونيه که دلم ميخواد باشم، و من واقعي يک دنيا از اوني که دلم ميخواد باشم فاصله داره... نميدونم... کلمه خوشگليه! دوستش دارم... به نظرم خيلي پر معنيه... هميشه وقتي کلي به يه چيزي فکر ميکنم و هيچ راه حلي براش پيدا نميکنم ميگم «نميدونم»... مثل تير خلاص ميمونه... حوصله report نوشتن ندارم، اما ديگه عادت کردم به انجام کارايي که دوست ندارم يا حالشو ندارم! عادت... يادت مياد؟ يه زماني از عادت متنفر بودم! يه زماني جون ميدادم براي کارهاي عجيب غريب! هنوزم جون ميدم... اما انجام نميدم! بعضي وقتا فکر ميکنم نکنه مُردم... نکنه مُردم و خودمم نفهميدم... آدمي که شدم براي خودم هم غريبه است... شايدم فقط يه جسم مونده از آدمي که يه روز بودم... دلم ميخواد حرف بزنم... با کي؟ نميدونم... با يه کسي که مجبور نباشم براش خودمو توضيح بدم! با يکي که نخواد توجيهم کنه.. با يکي که به حرفام گوش بده و نظرشو بگه، اما منو زير سوال نبره... با يکي که بفهمه... بفهمه که من خودم از اين قفسي که توش هستم عاصي شدم و نخواد هي قفس خودش رو به رخم بکشه... با يکي که نخواد برام از عقل و منطق حرف بزنه... با يکي که خيلي ديوونه باشه... يه ديوونه واقعي... يه دبوونهء ديوونه! ![]() |