Tuesday, December 24, 2002



هيچ شهري قشنگتر از شهر ما نبود تا آن روز که خورشيدش براي هميشه غروب کرد،
بارانش، بي خورشيد، ديگر هرگز نباريد،
خاکش، بي باران، خشکيد
و هوايش سرد و بي رحم و بي روح شد...

قديمي ها راست ميگفتند که ۴ عنصر «زندگي» آتش است و آب و خاک و هوا...



[ | | 23:58 ]



تعارف که نداريم،‌ دلم براي ايران تنگ شده...


[ | | 23:44 ]



Saturday, December 21, 2002



دلم ميخواد يه دست نامرئي بياد و منو از روي زمين با خودش اون بالاها ببره...
دلم ميخواد يه انرژي جادوئي پيدا بشه و اين رخوت مرگبارمو از تنم بندازه بيرون...
دلم ميخواد يکي بهم قدرت بده تا بلند بشم و باز بشم همون آدمي که دوسش دارم...
دلم ميخواد قوي بشم باز...
دلم ميخواد کله خر بشم باز...
دلم ميخواد ياغي و ديوونه و اعصاب خردکن بشم باز!‌

هيچکس نيست ميدونم...
يعني اصلا قرار نبوده که کسي باشه...
منم و من...
مني که از خودم يه دنيا دورم...

نميدونم انگيزه اون روزام کجا رفته...
نميدونم انرژي اون روزام کجا رفته...
نميدونم حتي اگه انرژي دارم چي کارش کنم...
نميدونم تو اين شهر کجا ميشه رفت خاليش کرد...
نميدونم پارک جمشيديه هاش کجان... کسي ميدونه چرا پارکهاي هزاربار بهتر از جمشيديه اش روح ندارن؟
نميدونم چرا باروناش ديگه وسوسه ام نميکنن که برم و زير بارون خيس خيس بشم...
نميدونم چرا ديگه وقتي بارون مياد به سرم نميزنه برم يه گوشه، مثل اون گوشه پارک قيطريه، بشينم و چيز بنويسم... که کاغذام خيس خيس بشن و همه آدمها چپ چپ نگاهم کنن...
نميدونم چرا نميرم نوک راه جنگلي کنار خونمون و يه مدت بشينم و فکر کنم... نميدونم چه فرقي با پارک جنگلي لويزان داره...
نميدونم چرا دلم حرف زدن نميخواد...
نميدونم چرا دلم نوشتن نميخواد...
نميدونم چرا دلم خوندن نميخواد...
نميدونم چرا دلم گريه نميخواد...

نميدونم چرا مدتهاست خيس خيس نشدم... شايد چون اينجا بارونهاش هم عادي شدن ديگه...
مثل من، که انگار دارم «عادي» ميشم... خيلي بايد وحشتناک باشه... «عادي» ... «معمولي»

دلم ميخواد يه بار ديگه Baraka ببينم... دلم ميخواد يه بار ديگه دل بدم بهش بلکه باز ديوونم کنه...
چرا ديگه به سرم نميزنه برم يه مدت هند زندگي کنم؟؟

يعني ميشه يکي روحمو دزديده باشه ازم؟
يا شايدم...
ميشه که «من» به همين راحتيا مرده باشم؟؟


[ | | 01:12 ]



Tuesday, December 17, 2002



توي اين اوضاع قاراش ميش پبشنهاد نوام چامسکي خيلي خوندنيه!
خدا آخر عاقبت ما رو به خير کنه!‌


[ | | 11:36 ]



Monday, December 16, 2002



جمعه شب مهماني کريسمس دانشکده بود... اولين مهماني کريسمس من!‌ بچه ها برنامه اجرا ميکردن، موسيقي يا آواز و بيشتر شعرها و آهنگهاي مخصوص اين ايام ...و هر چي بيشتر اونا شعر ميخوندن و آواز ميخوندن من بيشتر دلم ميگرفت... بيشتر حس غربت تمام وجودم رو ميگرفت... حس اينکه به اينجا، به دنياي اين آدما تعلق نداري، حس اينکه شايد به هيچ جا تعلق نداري!‌

موضوع سر مسلمان بودن و مسيحي بودن نيست... به نظر من اصلا مهم نيست که علت جشن گرفتن چيه، شايد به قول خودشون کريسمس اصلا ربطي هم به مسيحي بودن نداره... مهم اينه که تو به اين جشنها تعلق نداري... نميدونم شايد به خاطر اينکه اولين سال نوي من خارج از ايرانه... اما فکر ميکنم اين حس عدم تعلق تو تمام تنم ريشه داره... هنوز سال نو وقتيه که عيد مياد! هنوز بايد نشست سر سفره هفت سين و منتظر تحويل سال شد... هنوز بايد عيدي داد و عيدي و گرفت... هنوز... و مشکل اينجاست که ديگه عيدي در کار نيست و سفره هفت سيني هم نميتونه باشه... پارسال روز اول عيد دانشگاه بوديم، اون روزا اوج کار و درس بود و هيچ چيزش شبيه عيد نبود...

خنده داره شايد... درست انگار از شادي اين روزا که موقع جشن و خريد و تعطيلي و کادو دادن به همديگه است يه دنيا دورم و از شادي عيد و هفت سين و عيدي و مسافرت هم يک دنيا... غربت... چقدر اين کلمه غمگينه...

نميخوام بيخودي غم انگيز!‌ بشم، چون اينجا رو دوست دارم... اينجا رو علي رغم همه چيزايي که توش دوست ندارم،‌ دوست دارم!‌ اما انگار يه حس تلخي بهم ميگه اينجا، اين سرزمين، هيچ وقت مال من نميشه ... ما درست مثل دوستايي ميمونيم که هميشه با هم دوستن اما هيچ وقت صميمي نميشن... يا شايد مثل خواهر و برادرهايي که همديگه رو دوست دارن و با هم خوبن اما هيچ وقت نميتونن رازهاشون رو به همديگه بگن...

ديدي درختايي بزرگي رو که بعد از سالها يه جايي بزرگ شدن و ريشه دادن، با سختي و زحمت، از ريشه در ميارن و با سلام و صلوات ميبرن يه جاي ديگه ميکارن؟ اونوقت همش بايد مواظب باشن که درخته به جاي جديد عادت کنه و ريشه بگيره و خشک نشه... همچين کاري هزاران دلار هزينه داره...

خيلي دلم ميخواد بدونم که اين درختا ميتونن تو خاک جديد هم ريشه بدن يا نه، خوش شانس ترين هاشون فقط خشک نميشن و همونجا به زندگيشون، با همون ريشه هاي قديمي، ادامه ميدن...


[ | | 22:57 ]



Thursday, December 12, 2002



خيلي خسته ام و حسابي خوابم مياد، اما خيلي دلم ميخواست ميتونستم بنويسم...

[ | | 00:34 ]



Sunday, December 08, 2002



دلم ميخواست هيچكس نوشته هامو اينجا نميخوند... يا كسايى كه ميخوندن اصلا نميدونستن من كيم...

دلم ميخواد راحت و ساده، هر چي تو سرم مياد رو بنويسم... دلم نميخواد براي حرفام دنبال قالب بگردم... يا براي اينکه قشنگ بشه لاي کاغذ کادو بپيچمشون!‌ دلم ميخواد خودم باشم...

خودم کيم اما؟! نميدونم... يه موقعي ميدونستم شايد، اما الان نه... گرچه الانم بعضي وقتا فکر ميکنم که ميدونم کيم... اما فکر نکنم حتي اوني که فکر ميکنم باشم.. شايد اوني که فکر ميکنم هستم، همونيه که دلم ميخواد باشم، و من واقعي يک دنيا از اوني که دلم ميخواد باشم فاصله داره...

نميدونم... کلمه خوشگليه! دوستش دارم... به نظرم خيلي پر معنيه... هميشه وقتي کلي به يه چيزي فکر ميکنم و هيچ راه حلي براش پيدا نميکنم ميگم «نميدونم»... مثل تير خلاص ميمونه...

حوصله report نوشتن ندارم، اما ديگه عادت کردم به انجام کارايي که دوست ندارم يا حالشو ندارم! عادت... يادت مياد؟ يه زماني از عادت متنفر بودم!‌ يه زماني جون ميدادم براي کارهاي عجيب غريب! هنوزم جون ميدم... اما انجام نميدم!‌

بعضي وقتا فکر ميکنم نکنه مُردم... نکنه مُردم و خودمم نفهميدم... آدمي که شدم براي خودم هم غريبه است... شايدم فقط يه جسم مونده از آدمي که يه روز بودم...

دلم ميخواد حرف بزنم... با کي؟ نميدونم... با يه کسي که مجبور نباشم براش خودمو توضيح بدم!‌ با يکي که نخواد توجيهم کنه.. با يکي که به حرفام گوش بده و نظرشو بگه، اما منو زير سوال نبره... با يکي که بفهمه... بفهمه که من خودم از اين قفسي که توش هستم عاصي شدم و نخواد هي قفس خودش رو به رخم بکشه... با يکي که نخواد برام از عقل و منطق حرف بزنه... با يکي که خيلي ديوونه باشه... يه ديوونه واقعي... يه دبوونهء ديوونه!‌




[ | | 20:46 ]



حوصله نوشتن ندارم! همين!


[ | | 20:08 ]



Tuesday, December 03, 2002



من و سحر يه موقع يه انجمن داشتيم به نام «انجمن آدمهای چيزفهم»! انجمنی‌ متشکل از ‌همه آدمهای ‌باشعور و باکمالات و مودب و فهميده (در يک کلام چيز فهم!). تا مدتها هم فقط خودم و خودش شرايط عضويت رو داشتيم تا اينکه کم کم فکر کرديم بهتره شرايط عضويت رو يه کم آسونتر کنيم تا بقيه هم بتونن عضو بشن... حالا اينکه شرايط عضويت چی‌ بود و چي شد و کيا واجب شرايط شدن و کيا موفق به عضويت شدن بماند، چون هيچوقت هيچکس نفهميد که بالاخره تونسته عضو انجمن بشه يا نه و احتمالا گفتنش شر به پا ميکنه!‌ در ضمن در اکثر موارد هم اعضا خيلی‌ دووم نمياوردن و معمولا يه کاری ميکردن که فاقد شرايط ميشدن!!!‌ ;)

فقط الان که يهو يادش افتادم ديدم چقدر باحاله که آدم عضو دائم يه انجمن باشه! اونم انجمن آدمهای چيزفهم!!‌ :)



[ | | 10:46 ]



اگه گفتين اين چيه؟!




بله... اين نتيجه همه زحمات چندين و چند روزه منه!‌ البته با کمک بعضيا! حالا بايد ديد استاد گرامی چقدر چيز فهمه! ;)



[ | | 00:03 ]



! Blue, Like a Sea