|
|
روح سرکشش باز آزارش ميداد...
باز ديوانه وار خودش را به ديوارهای سنگی تنش ميکوبيد... باز ميخواست فرار کند... و فکر کردن به راه چاره تنها بر دردش می افزود. ميدانست چشمه درد کجاست، اما انگار هيچ راهی وجود نداشت... نه راهی برای گريختن و نه راهی برای بستن چشمه! هر روز که ميگذشت بيشتر باور ميکرد که زندانی است... زندانی آب زلالی که از چشمه ميجوشيد... آب زلالی که تمام تنش را ميسوزاند. چشمه را دوست داشت... يا شايد حتی عاشق چشمه بود، عاشق زلال ترين آب دنيا... آب چشمه خودش! آه که چقدر دلش ميخواست تمام تنش را در جوشش زلال آب شستشو دهد... نميتوانست... مطمئنا ميسوخت! پاهايش هنوز از آخرين باری که به چشمه نزديک شده بود، درد ميکرد... تنش را دوست نداشت... اصلا از راه و رسم ديوانگی چيزی نميدانست... تن سنگين و تنبل و بی طاقت! کاش ميشد رهايش کند... کاش ميشد با چشمه «يکي» شود... . . . ديگر مجالی برای فکر کردن به «اگرها» و «نکندها» نيست... اين بار ديگر همه عزمش را جزم کرده... ميخواهد تنش را بشکند! ![]() |