Tuesday, November 12, 2002



هر جمله ای را که ميخوانم لرزش را درونم بيشتر حس ميکنم... از سر دلتنگی است يا نگرانی يا شوق؟ نمی دانم...

چشمهايم را که ميبندم،هر آنچه از تاريخ ميدانم را می بينم... اميرکبير، مصدق، بازرگان، خاتمی .... فرصت، فرصت و فرصت...

به غلط ها فکر ميکنم و به درست ها!‌ به اين حقيقت تلخ که «تنها تاريخ است که می‌ تواند قضاوت کند». ميدانم که هيچ سياستمدار يا روشنفکری نمی تواند جلوتر از زمان خود حرکت کند... ميدانم اگر دل به تصميم کسی يا پيشنهاد کسی ببنديم يکبار ديگر اشتباه های گذشته را تکرار کرده ايم... اين کارزار دشوارتر از آن است که هيچ «بزرگی» از آن سرافراز بيرون بيايد...

ديگر به آنها فکر نميکنم... اميرکبير،‌ مصدق و ...
به خودم فکر ميکنم و به تو ... و به همه آنهايی که صدايشان در گوشم فرياد ميکند...
نه!‌ به همه آنهايی که سکوتشان در گوشم فرياد ميزند...

مي دانم، اين روزها آبستن اتفاقات مهمی‌ است...
من فقط دعا مي کنم...

و به «ما» فکر ميکنم.

[ | | 11:54 ]



! Blue, Like a Sea