Sunday, November 03, 2002



میدونی... به نظر من تو خيلی‌ حيف شدی!‌

يه روزی يه آسمون آبی‌ داشتی تو دلت...
يه روزی يه خورشيد گرم و روشن داشتی تو قلبت...
يه روزی حرفات تازه و قشنگ بود...
يه روزی هرچقدر هم که بد بودی، توی دلت ميشد يه ستاره کوچيک قشنگ پيدا کرد...
يه روزی‌ جوون و زنده و شاداب بودی!


ميدونم هميشه دلت ميخواست با بقيه فرق داشته باشی...
ميدونم دلت ميخواست يه جوری باشی که هيچ کس درست نشناسدت...
ميدونم دلت ميخواست يه جوری حرف بزنی‌ که مردم درست نفهمن چی ميگی...
ميدونم دلت ميخواست کارايی بکنی که نشون بدی‌ خيلی بيشتر از بقيه دل و جرات داری...

حالا...

راستش ميدونی، اون حرفايی که يه روز قشنگ و جالب بود ديگه تکراری شده...
اون آدمي که يه روز با بقيه فرق داشت ديگه تکراری‌ شده...
عجيب بودن و مرموز بودنت هم ديگه تکراری شده...
آدم هيجان انگيز قديما حالا شده يه قصه تکراری‌ از خودش...
درست انگار که هر روز خودی، که خودت نيستی، را‌ تکرار ميکنی...

نميدونم تويی‌ که از تکرار متنفر بودی‌ چه جوری‌ تو دامش افتادی...
دارم ميبينم که عاشق اونی شدی‌ که ساختی...
دارم ميبينم که خودت شدی‌ يکی از اون آدمايی‌ که ازشون بدت ميومد...

اما...

تو نبايد انقدر زود می مردی! :(







[ | | 23:16 ]



! Blue, Like a Sea