|
|
يک نوشته قديمی:
«وقت سفر شد... پرنده کوچک زخمی را همه تنها گذاشتند و رفتند... او را که اسير قفس بود، پرندگان ديگر با خود نبرند... آنها بايد مي رفتند... به راه خود بايد مي رفتند... حتی عزيزترنشان! اما... پرنده کوچک از اين هجرتها زياد ديده بود... او با تنهايي آشنا بود ديگر... وقتی براي اشک نداشت... به قفل قفس نوک ميزد!» آبان ۷۹ يک نوشته جديد: «قفل قفس بالاخره شکست... ... پرنده کوچولو پريد!» آبان ۸۱ ![]() |