Tuesday, October 29, 2002



فقط اگه نوازشش ميکردی...
اگه آغوشت رو براش باز ميکردی...
اگه ميذاشتی اشکهاشو، به جای‌ بالش، روی‌ شونه های‌ تو بريزه...
اگه به جای‌ اينکه همش ازش بپرسی‌ چی‌ شده، ميذاشتی انقدر بغلت بمونه تا اصلا يادش بره چی شده...
اگه هر بار که از نگرانيش باهات ميگفت، بعدش فقط يه جمله ساده بهش ميگفتی‌ که بفهمه به حرفاش گوش دادی...
اگه ميتونستی از چشماش دلنگرانی رو بخونی...
اگه وقتی فهميدی‌ نگران چيه، فقط يک کلمه بهش ميگفتی: «عزيزم،‌ نگران نباش!»
اگه منتظر نمی موندی تا خودش حالش خوب بشه و مثل هميشه سرحال بياد پيشت...
اگه ميدونستی‌ چقدر سخته زندونی بودن...
اگه ميدونستی چقدر ترسناکه کابوسهاش...
اگه ميدونستی چقدر سنگينه روزاش...


اونوقت شايد هر دو تون خيلی قبل از اينا «آزاد» شده بوديد!




[ | | 23:54 ]



! Blue, Like a Sea