Monday, October 21, 2002



چقدر خوبه آدم مثل خودش باشه!‌

خوشحال بود.. احساس ميکرد بعد از مدتها باز داره ميشه خودش... حالا می فهميد که «خودش بودن» رو چقدر دوست داره...‌

چقدر احساس سبکی ميکرد..

درست انگار يک بار خيلی سنگين رو از روی شونه هاش برداشتن...
يا انگار که دو تا بالش رو بهش پس دادن تا دوباره بتونه بپره...

چی شده بود اين مدت؟! نميدونه... راستش خيلی هم مهم نيست که چی شده بود...
الان فقط ميخواد بپره...
باز ميره اون بالای بالا...

تازه... حالا ميتونه خيلی بالاتر بپره!‌



[ | | 12:04 ]



! Blue, Like a Sea