|
میگم: سلام...
میگه : شما؟! میگم: منم ديگه! يادت رفت؟! ميگه: اصلا به جا نميارم! ميگم: بابا! اونهمه باهم دوست بوديم! يادته اون روز که با هم رفتيم اون پارک قشنگه؟! ميگه: نه! ميگم: يادته اونروز من اومدم خونتون پيشت موندم، کلی با هم بازی کرديم؟! ميگه: نه! ميگم: بابا اونروز که داشتی ميرفتی اومدی دم خونمون خدافظی! يادت رفت؟! ميگه: يادم نمياد! حالا دست از سرم برميداری؟!! ميگم: آهان يادم اومد... تو از اون روز به بعد مُردی! ببخشيد مزاحم شدم!
فقط اگه نوازشش ميکردی...
اگه آغوشت رو براش باز ميکردی... اگه ميذاشتی اشکهاشو، به جای بالش، روی شونه های تو بريزه... اگه به جای اينکه همش ازش بپرسی چی شده، ميذاشتی انقدر بغلت بمونه تا اصلا يادش بره چی شده... اگه هر بار که از نگرانيش باهات ميگفت، بعدش فقط يه جمله ساده بهش ميگفتی که بفهمه به حرفاش گوش دادی... اگه ميتونستی از چشماش دلنگرانی رو بخونی... اگه وقتی فهميدی نگران چيه، فقط يک کلمه بهش ميگفتی: «عزيزم، نگران نباش!» اگه منتظر نمی موندی تا خودش حالش خوب بشه و مثل هميشه سرحال بياد پيشت... اگه ميدونستی چقدر سخته زندونی بودن... اگه ميدونستی چقدر ترسناکه کابوسهاش... اگه ميدونستی چقدر سنگينه روزاش... اونوقت شايد هر دو تون خيلی قبل از اينا «آزاد» شده بوديد!
میترسم...
کاش ميشد آروم بشم... کاش سرم خالی ميشد... کاش همه اين فکرا دست از سرم بر ميداشت... کاش ميتونستم حرف بزنم... کاش يکی ميتونست آرومم کنه... کاش سردردم خوب ميشد... کاش میشد بخوابم... کاش ... کاش زودتر صبح ميشد!
دلم براش شور ميزنه...
فقط بودن «تو» اون بالا دلم رو آروم ميکنه... مواظبش باش!
يک نوشته قديمی:
«وقت سفر شد... پرنده کوچک زخمی را همه تنها گذاشتند و رفتند... او را که اسير قفس بود، پرندگان ديگر با خود نبرند... آنها بايد مي رفتند... به راه خود بايد مي رفتند... حتی عزيزترنشان! اما... پرنده کوچک از اين هجرتها زياد ديده بود... او با تنهايي آشنا بود ديگر... وقتی براي اشک نداشت... به قفل قفس نوک ميزد!» آبان ۷۹ يک نوشته جديد: «قفل قفس بالاخره شکست... ... پرنده کوچولو پريد!» آبان ۸۱
يه نفر هست که بايد بميره!
از اون موجود تنبل و تن پروری که يه وقتايی مياد تو دلم خونه ميکنه خيلی بدم مياد... بايد بره بيرون... انگار هزار ساله که ورزش نکردم! يعنی چی که کار دارم، کار دارم؟! من که هيچوقت اينجوری نبودم... «هزار و صد تا کار» هم که داشته باشم بايد وقت پيدا کنم... بايد به خودم برسم! بايد کتاب بخونم... ديروز فهميدم باز انگار هزار ساله يه کتاب درست حسابی نخوندم... اگه يه بار ديگه کتابی که دارم ميخونم رو به خاطر «هزار و صد تا کار» نيمه کاره ولش کنم از خودم حسابی بدم مياد! بايد يه کار مهم بکنم! نميدونم چی ... يه کار متفاوت... بايد جلوی معمولیشدنم رو بگيرم! ميترسم... ميترسم تا چند سال ديگه بشم يه آدم خوب و مهربون «معمولی»! از اون آدمايی که معمولا بقيه دوسشون دارن... از همون آدمايی که همه خوبيايی که بقيه ميخوان رو دارن... از همون آدمايی که تمام عمرشون مطابق ميل بقيه زندگی کردند! من اصلا نميخوام همه دوستم داشته باشند! دلم ميخواد يه جوری باشم که هر کی دوستم داره بدونه برای چی دوستم داره... ميخوام آدما به خاطر «خودم» دوستم داشته باشن... يا حتي به خاطر خودم ازم متنفر باشند! حس اينکه بعضی آدما به خاطر «متفاوت بودنت» دوستت ندارند خيلی لذت بخشه... «متفاوت بودن».... من بايد يه نفر رو بکشم!
يعنی همه قصه يه آدم با به دنيا آمدنش شروع ميشه و با رفتنش تموم ميشه؟
اصلا آدمها برای چی ميان؟ و چرا بايد برن؟ ميان که دل بدند و دل ببندند و بعد يه روز، حتی بدون خداحافظی برن؟ ميان که کار کنن و بسازن و بجنگن و بعد يه روز، بی خبر، برن؟ وقتی که ميرن چی ميشه؟ کجا ميرن؟ يعنی ممکنه با رفتنشون يه جای ديگه، يه قصه ديگه رو شروع کنن؟ شايد زندگی هر آدمی مثل يه کتابه که هر فصلش توی يه دنيايی نوشته ميشه... شايد آدما ميرن چون اين فصل کتابهاشون رو نوشتن و ديگه تموم شده... شايد اونايی که زودتر ميرن عجله دارن که فصل بعدی رو زودتر شروع کنن... ميدونيد، اينجوری کتابها هيج وقت فصل آخر ندارن! نميدونم حقيقت چيه... اما ميدونم يه چيزی هست... ميدونم که همه آمدنها و رفتنها، همه دلبستگيها و دل کندنها، همه دوست داشتنها، همه گريه ها يه رازی داره... رازی که ما نميدونيم ... يا شايد خيلی زوده که بدونيم... يا شايد ما هنوز تو فصل اوليم... شايد آخر اين فصل بفهميم... اونوقت... فصل ديگه شايد برای خودش يه راز ديگه داشته باشه... . . . دلم ميخواد برای عزيزانی که رفتن يه فصل جديد قشنگ آرزو کنم...
اگه بخواد به آرزوهای بزرگش فکر کنه باز همه چی بهم میريزه! اما دست خودش نيست... دلش باز تنگ شده...
پرنده کوچولو هميشه دلش ميخواد اون بالا بالاها بپره... مثل پرنده های ديگه اين پايين پريدن و دنبال هم کردن رو اصلا دوست نداره...هميشه فکر ميکنه حتما اون بالاها، مثلا رو قله اون کوه بلنده، حتما يه خبری هست... هميشه فکر ميکنه که بيخودی که پرنده نشده... پرنده شده که بره اون بالای بالا... حتما يه چيزی اون بالا براش هست، وگرنه اگه قرار بود همين پايين بمونه، خب لزومی نداشت پرنده باشه... ميتونست يه مگس باشه مثلا! هميشه فکر ميکنه که دنيا يه رازی داره که بايد پيداش کنه... فکر ميکنه راز دنيا رو يه جايی روی بلندترين قله دنيا نوشتن! راستش تا حالا هم به خيلی از قله ها سر زده، اما هنوز رازی پيدا نکرده... برای همين هم هست که هر دفعه که از يه قله برمیگرده به خودش شک میکنه که نکنه داره اشتباه ميکنه... حالا از وقتی که از قله آخری برگشته خيلی وقته گذشته... تو اين مدت، پرنده کوچولو همش سعی کرد که مثل بقيه پرنده ها آروم بشه و خوب و راحت! زندگی کنه... سعی کرده ديگه به قله فکر نکنه... خب هر چی باشه ممکنه اونا راست بگن و اون بالا هيچ خبری نباشه! . . . پرنده کوچولو اما نميدونه که «تا قله ها پريدن» راز زندگی اونه... اگه همين روزا باز نره اون بالاها... پرنده کوچولو می ميره!
چقدر خوبه آدم مثل خودش باشه!
خوشحال بود.. احساس ميکرد بعد از مدتها باز داره ميشه خودش... حالا می فهميد که «خودش بودن» رو چقدر دوست داره... چقدر احساس سبکی ميکرد.. درست انگار يک بار خيلی سنگين رو از روی شونه هاش برداشتن... يا انگار که دو تا بالش رو بهش پس دادن تا دوباره بتونه بپره... چی شده بود اين مدت؟! نميدونه... راستش خيلی هم مهم نيست که چی شده بود... الان فقط ميخواد بپره... باز ميره اون بالای بالا... تازه... حالا ميتونه خيلی بالاتر بپره!
الان ساعت ۳:۴۲ بامداده... ما تازه رسيديم خونه!
کنسرت بوديم و من سعی کردم تا ميتونم بهم خوش بگذره! موفق شدم و الان حسابی شارژم! و از دست خودم حسابی راضيم! :)
خوابيده...
بودنش ساده و طبيعيه... درست مثل هوا! تا وقتی هست آدم راحت و آروم نفس ميکشه و اصلا هم فکر نميکنه که چقدر خوشبخته... وقتی نيست... تا حالا شده از آفتاب خسته بشين و دلتون هوس بارون بکنه؟ بعد شده که بعد از چند روز بارونی دلتون دوباره برای خورشيد تنگ بشه؟ شده بارون انقدر ادامه پيدا کنه که پيش خودتون فکر کنين حتماً دل خورشيد رو شکوندين؟ . . . همين... فقط بهشون فکر کنين!
دخترک تمام وجودش شور بود...
هميشه همينطور بود، دوست نداشت يه گوشه آروم بشنيه... از آدمای آروم بدش ميومد! خب... هر چی بزرگتر ميشد، اينور اونور رفتن و شيطونی کردن هم سخت تر ميشد! دخترک حالا بزرگ بزرگ شده.. مثلاً! اما شوری که دلش بود اصلا عوض نشده... هنوز سرش پر فکر و نقشه است! هنوز دلش ميخواد يه کار عجيب غريب بکنه که هيچ کس باورش نشه! هنوز دلش ميخواد يه کاری بکنه که داد بزنه اون با بقيه فرق داره! هنوز دلش ميخواد يه شری به پا کنه! دنياش اينجوری نميمونه ... همين روزاست که يه جايی رو منفجر کنه!
يه چهارديواری...
درست وسط چهارديوراری يه آتيش بزرگ روشنه... کنار آتيش يه پرنده نشسته، کوچولو ... پنجره روبروی پرنده ۴ تاق(؟) بازه و ميذاره بارون بياد تو... بارون و باد همراهش همش شعله های آتيش رو اينور اونور میکنن... پرنده سردش شده و بيشتر به آتيش می چسبه... بازم کنار آتيش، اونطرف، يه صندلی کهنه قديمی هست... هيچ کس رو صندلی ننشسته... اما روبروی صندلی، بازم اونطرف آتيش، يه آدم نشسته انگار... دستهاشو حلقه کرده دور پاهاش ... از بيرون صدای موج دريا مياد... باد و بارونی که از پنجره مياد تو صورت آدم رو خيس می کنه... سردش نيست، آتيش حسابی گرمش میکنه... سرش رو گرفته بالا... داره بالا رو نگاه میکنه... چهارديواری سقف نداره... آدمه داره خورشيد رو نگاه میکنه!
امشب خيلی دلم میخواست يه چيزایی بنويسم، اما تا ديروقت مهمون داشتيم و الان حسابی خوابم...
اينو فقط می نويسم که خودم يادم باشه که دلم می خواست بنويسم! |