Sunday, August 25, 2002



‌آن بوته گل کنار باغ را ديده ای؟
همان که با ناز آن گوشه باغ نشسته ...سرش بالاست به سمت خورشيد، و برگهايش را گشوده به سمت آسمان...
بوته گل خوبی‌است... با پرنده هايی‌ که در آسمان پر می زنند خوب آشنا است، با همه شان دوست است،‌ ساعتهای‌ بسيار از روزش را با آنها می‌ گذراند...
پرنده ها هم دوستش دارند، فکر می‌کنند بوته گل خيلی‌مهربان است...

پرنده کوچولوی‌ عاشق اما از همه پيشتر بوته گل را دوست داشت .. .
فکر می کرد بوته گل هم با آن برگهای‌ گشوده به سمت خورشيد عاشقترين گلها ست...
فکر می‌کرد بوته گل بهترين گل دنياست...
با آن همه شعر قشنگ که برايش می خواند، فکر می کرد بوته گل بهترين شاعر دنياست...

بوته گل کنار باغ اما پرخارترين بوته گل مغرور دنيا بود...
پرنده کوچولو وقتي تنش تکه تکه شد، فهميد‌!‌




[ | | 00:49 ]



Wednesday, August 21, 2002



در ميانه سفرم به دنبال خويش تو را يافتم،
تو همسفرم شدی‌ در راه پر پيچ و خمی‌ که می‌رفتم،
من همراهت شدم در همه دره هایی‌ که بايد می‌رفتی‌،
بی تابی‌هايم را آرامش شدی،
دردهايت را درمان شدم،
نگاهم را دزديدی،
آغوشت را دزديم،
مال من شدی،
مال تو شدم،
ما شديم.

[ | | 23:19 ]



Wednesday, August 14, 2002



بوته خار هنوز هم برای گلهای باع قصه رسیدن به خورشید را تعریف می کند،
هنوز هم با مهر و عشق، با تهدید و تحقیر، وبا قهر و نفرت راه به خورشید رسیدن را یادشان می دهد،
بوته خار هنوز هم سرشان داد می زند که "راهی که می روید اشتباه است، از این طرف!"

گلهای باغ، درست یا غلط، یکی یکی، به خورشیدشان رسیدند...
بوته خار فکر میکند خودش خورشید است!



[ | | 00:12 ]



! Blue, Like a Sea