|
آن بوته گل کنار باغ را ديده ای؟
همان که با ناز آن گوشه باغ نشسته ...سرش بالاست به سمت خورشيد، و برگهايش را گشوده به سمت آسمان... بوته گل خوبیاست... با پرنده هايی که در آسمان پر می زنند خوب آشنا است، با همه شان دوست است، ساعتهای بسيار از روزش را با آنها می گذراند... پرنده ها هم دوستش دارند، فکر میکنند بوته گل خيلیمهربان است... پرنده کوچولوی عاشق اما از همه پيشتر بوته گل را دوست داشت .. . فکر می کرد بوته گل هم با آن برگهای گشوده به سمت خورشيد عاشقترين گلها ست... فکر میکرد بوته گل بهترين گل دنياست... با آن همه شعر قشنگ که برايش می خواند، فکر می کرد بوته گل بهترين شاعر دنياست... بوته گل کنار باغ اما پرخارترين بوته گل مغرور دنيا بود... پرنده کوچولو وقتي تنش تکه تکه شد، فهميد!
در ميانه سفرم به دنبال خويش تو را يافتم،
تو همسفرم شدی در راه پر پيچ و خمی که میرفتم، من همراهت شدم در همه دره هایی که بايد میرفتی، بی تابیهايم را آرامش شدی، دردهايت را درمان شدم، نگاهم را دزديدی، آغوشت را دزديم، مال من شدی، مال تو شدم، ما شديم.
بوته خار هنوز هم برای گلهای باع قصه رسیدن به خورشید را تعریف می کند،
هنوز هم با مهر و عشق، با تهدید و تحقیر، وبا قهر و نفرت راه به خورشید رسیدن را یادشان می دهد، بوته خار هنوز هم سرشان داد می زند که "راهی که می روید اشتباه است، از این طرف!" گلهای باغ، درست یا غلط، یکی یکی، به خورشیدشان رسیدند... بوته خار فکر میکند خودش خورشید است! |