|
آخرين باري که پشت اين ديوار اسير بودم آنقدر به در کوفتم تا هيچ جاني در تنم باقي نماند...
آخرين باري که دست و پايم را با چنين طناب زمختي بسته بودند، به هواي پاره کردن طناب آنقدر خود را به زمين کشيدم که کف پوش اتاق از خون يکدست رنگين شد... آخرين باري که اينجا بودم آنقدر فرياد کشيدم که زخم حنجره ام تا سالها التيام نيافت... به در کوفتنم را هيچ کس نديد، تن زخميم را کسي مرهم نشد و فريادهايم را هيچ کس نشنيد. اين بار... به در نمي کوبم، ضجه نمي زنم، فرياد نميکشم.... همين جا، تنها، آرام مي نشينم و به «خودم» مي انديشم!
یه پرنده... که به سمت بلندترین قله دنیا پرواز می کنه،
یه تکه ابر... که با سرعت از روی تمام جنگلها میگذره و می باره، یه کوه... که محکم و مقاوم سرجاش می ایسته، یه آسمون... که بزرگ و بی انتها همه پرنده ها را در آغوش می گیره، یه گل آفتاب گردون... که به طرف خورشید قد میکشه، یه سنگ کوچولو ... که وقتی آب بهش می خوره شفاف و تمیز میشه، یه گیاه سبز چسبون ... که سبزیش تمام سیاهی دیوار رو می پوشونه، یه خورشید... که پرنور و همیشگی می تابه، یه ستاره... که تو تاریکی شب تنها و کوچیک می درخشه، یه گل فراموشم نکن... که همیشه یاد بهار می اندازدت، یه درخت... که پاییزا می خوابه اما هر بهار جوونه می زنه، یه کبوتر... که انقدر به قفسش نوک می زنه تا بالاخره قفلش باز میشه، دو تا چشم سیاه... که ازش انرژی و شور میریزه، یه آغوش گرم ... که هر تن یخ زده ای رو پناه میشه، یه دشت پر چمن.. که برای هر خستگی درمان میشه، یه دنیا... که بزرگ و قشنگ و پر از عجایبه.... همه اینها ...منم! :)
تنها، در این جاده پریبچ و خم ترسناک، نیمه شب، در تاریکی به انتظار نشسته بود.
انتظار معجزه ای را می کشید که به یکباره نور و گرما را به آن راه یخی سیاه بازگرداند... همسفرش را در یکی از گردنه های راه گم کرده بود. صدایش را هنوز می شنید، صدای راه رفتنش را، اما هر چه بلند اسمش را فریاد می کشید جوابی نمی شنید.... از آن کوره راه تاریک، بر بلندای آن کوه می توانست خوب پایین را ببیند که روشن روشن بود. مسافران خانه کرده در چادرهای کوچک، نشسته کنار آتش گرم، زوجهای در آغوش یکدیگر، غرق تماشای ستاره های پرنور شب را از آنجا خوب می دید... حتی بوی غذای خوشمزه روی آتششان را حس می کرد. آنجا که ایستاده بود ولی هیچ ستاره ای پیدا نبود، هیچ آتشی دوام نمی آورد، هیچ همسفری نبود و نه هیچ آغوشی... همسفرش... نمی دانست چه شد! نفهمید در پشت کدام پیچ گم شد، ندانست کدام یخبندان شب گرمای آغوشش را دزدید، ندانست کدام سیاهی آسمان پرستاره اش را دزدید، نمی دانست چه شد! حالا بی هیچ همسفری، رها شده در این جاده تنگ تاریک، باید کاری می کرد... باید می رفت؟ در جاده ای که هر قدمش تاریک تر از آن یکی بود... باید می ایستاد؟ در کوره راهی که سرمای شبش زندگی را بر هر جنبده ای سیاه می کرد... همسفرش را باید می یافت؟ به کدام امید که روزها و شبها بود صدای قدمهایش را می شنید و خودش را نمی دید.... همسفر... کم کم دیگر داشت مطمئن میشد که او نرفته... همین جاست، در هر قدم همراه اوست، اما با او نیست، از او جداست.... نمی دیدش، ولی بود... آن جا بود، ولی از او جدا... حضورش را حس می کرد، اما نه در کنار خود، نه حتی در کنار دیگری... حضور همسفرش غریبه شده بود انگار! آخرین باری که با هم زیر آسمان پرستاره قدم می زدند و ستاره ها را نگاه می کردند کی بود؟ به یاد نمی آورد. آخرین بار که نیاز را در نگاه همسفرش دیده بود کی بود؟ به یاد نمی آورد. آخرین بار که همسفر نامش را صدا کرد کی بود؟ نمی دانست. آخرین بار که همسفر نغمه ای را زمزمه کرده بود کی بود؟ گویی که سالها گذشته بود. یا آنکه شاید اینها همه را به خواب دیده بود... شاید که هیچ وقت هیچ همسفری نبود.... شاید که آنها همه ساخته ذهن بیمار یک مسافر گمشده تنها بود... به پایین نگاه کرد. هر چه که بود، دلش یک سرپناه گرم می خواست، با غذای روی آتش، با صدای آشنای همسفران، با گرمای آغوش عزیزترین همسفر... در این تاریکی راه به جایی نمی برد. خدا را شکر که با همه تاریکی هنوز می شد لبه پرتگاه را دید.... ایستاد. حالا می توانست خوب ببیندشان، جمع سرخوش زندگان را... پرید!
من دیشب خواب سیاره های تنها را می دیدم.
خواب می دیدم که دارم سفر میکنم از میانشان... آنها را می دیدم با فرسنگها فاصله سرد و تاریک میانشان ... آنها را می دیدم از نزدیک با همه بی فروغی و خشکی شان... نه نوری... نه حتی گرمایی... گاه انگار برقی می دیدم در دوردستها و وقتی سر بر می گرداندم باز همه تاریکی بود و سکوت و سرما... و من... تکه شهابی جدا شده از ستاره بزرگ ... ستاره بزرگ گرم پرنور... من... همان پاره وجود ستاره که آرزوی آزادی دغدغه روز و شبم بود... من... همان که می پنداشت سرنوشتی بهتر از خوش نشینی بر روی ستاره ای گرم در انتظارش هست... همان که به هزار زحمت از ستاره بزرگ جدا شد تا مسافر تنهای این کهکشان بزرگ شود... همان که بالاخره پرید و لحظه پریدن برای همه دوستانش دست تکان داد و آرزوی آزادی کرد... همان من... امروز میان سیاره های سرد سفر میکنم... هنوز در دلم رهایی موج میزند... هنوز در دلم شور رسیدن به آن نمیدانم کجایی که بهترین است موج میزند... وقت حرف زدن با سیاره ها را ندارم... سرعت حرکتم باورنکردنی است، درست همانطور که می پنداشتم... نمیدانم چند وقت، اما به گمانم سالهاست که با همین سرعت در حرکتم، و سالهاست که وقتی برای حرف زدن و گوش دادن نداشته ام... سالهاست که کسی را نشناخته ام... سالهاست که از ستاره پرنور و دوستانم بی خبرم... هر چه باشد این همان آزادی است که میخواستم... باید بروم! فقط ای کاش میشد نجواهای برآمده از این سیاره های سرد را بشنوم... کاش میفهمیدم چه به هم میگویند... من اما فقط گه گاه کلماتی میشنوم... «حرکت... بزرگ ... شهاب... تمام!»
ــ نمي شنوي؟ کسي به ديوار مي کوبد...
صداي ضجه هاي مدامش اگر برايت عادت شده، اين بار به ضربه هاي بي امانش به ديوار گوش کن... بي گمان راهي به بيرون مي جويد، بي گمان سياهي سرد آن اتاق تاريک امانش را بريده، بي گمان بي طاقتش کرده، بي گمان دلش هواي پرواز کرده... + مي شنوم... نه که صداي ضربه ها را، که روزها صداي ضجه هايش را نيز مي شنيدم... مي دانم امانش بريده، مي دانم فرار مي خواهد، مي دانم هوس پرواز دارد، اما چه سود... حقيقت تلخي را که من ميدانم، او نيز بي شک مي داند... گشودن در، دردي را از او درمان نمي کند... راه فراري برايش نيست، پرواز (اگر تواني برايش مانده باشد) تنها گريزي خواهد بود به اتاقي ديگر، درست همين گونه تاريک و سرد... زنداني ديگر... من با اين ضجه ها و ضربه ها خوب آشنايم... من اين صداي هق هق را خوب مي شناسم، من اين آرزوي فرار را زندگي کرده ام! ــ آشنايي و اينطور بيگانه؟! نگاه کن! بيچاره دارد جان مي دهد! + جان نمي دهد... اين قصه زندگي اوست... مي خواهي بداني بار آخر که اينطور ضجه مي زد چه شد؟ در طاقت نياورد، شکست... در شکست و او گريخت... لحظه رهايي را بايد در چشمانش مي ديدي، شور و شوق زندگي را در نگاهش... گريخت! با همه نيرويي که داشت گريخت... هنوز پرواز سرخوشش را در آسمان آبي آنروز به ياد مي آورم، پرواز پرغرورش را به سوي خورشيد، و تصوير خورشيد را در چشمانش.... ــ اما... + بي ترديد نتوانست همچنان بي امان بال بزند... جاي گرمي مي خواست و خوراکي... ضجه هاي امروزش براي فرار از همان پناهگاه گرمي است که به سختي، از پس روزها جستجو يافتش... راه فراري نيست... اين قصه را هيچ پايان خوشي نيست... هيچ پرنده اي هرگز به خورشيد نخواهد رسيد!
«فکر کن يه آدمي همه عمرش تظاهر کنه به اينکه خيلي مهربونه... مثلا به همه کمک کنه و هر کاري از دستش بر مياد انجام بده تا بهشون نشون بده که دوستشون داره... حتي فداکاري کنه که به همه ثابت بشه که مهربونه...
به نظرت همچين آدمي مهربونه واقعا؟!» هنوز مطمئن نيستم جوابش چيه...
تو چشم بعضي آدمها ميشه روح ناآروم و پرشورشون رو دید... درست انگار که همه انرژي وجودشون رو با برق نگاهشون داد ميزنن... انگار که همه بودنشون رو ميتونن تو نگاهشون خلاصه کنن تا تو سالها شيفته بموني...
بعضي آدمها رو اگه صدسال تو چشماشون خيره بشي هيچ چيز دست گيرت نميشه... خيلي هاشون اصلا سرشون رو پايين ميندازن تا نتوني تو چشماشون نگاه کني... يا وقتي داري به چشماشون نگاه ميکني سرشون رو کج ميکنن و اونور رو نگاه ميکنن... درست انگار که ميترسن خالي درونشون رو ببيني و لو برن... آدمهاي اول اگه اونور دنيا هم باشن ميشه عاشق برق چشماشون موند... درست انگار که هنوز ميبينيش... آدمهاي دوم اگه سالها هم بهشون خيره بشيني، ازت نميپرسن که به چي نگاه ميکني...حوصله شون هم سر نميره... حتي بهت نميگن که « برو گمشو! به چي خيره شدي؟» فقط ابلهانه سعي ميکنن که خودشون رو قايم کنن!
نمي دانم که هستم، کجا هستم، چه کار ميکنم...
آنچه مي دانم اين است که از همه بودنم، کجا بودنم، چه کار کردنم، خسته ام! از همه هستي ام، شايد، بيزارم... من از اين مرگي که بر هستي ام سايه انداخته بيزارم، من از اين مرگ ميخواهم بميرم! سايه خاکستري سردش را در بند بند وجودم حس ميکنم... مي لرزم. من از مرگ مي هراسم، آري، اما از اين سايه مرگبار هزار بار بيشتر در خود مي ميرم. با خودم غريبه ام... اين يعني همان منم اسير زنجيرهاي زنگ زدهء روزمرگي؟ اين يعني همان منم خاک اسارات بر سر نشسته؟ اين يعني همان منم چنين گمشده، دورافتاده، غريب از خويش؟ نمي دانم... خواب مي بينم که همه اينها را خواب مي بينم! روح سرکشم پس کجا رفته؟ خيال هاي دست نيافتني ام پس چه شد؟ شعله درونم را کدام طوفان خانه برانداز خاموش کرد؟ عصيانم کي، کجا گم شد؟ ندانستم... نميدانم. از آن همه «من»، حالا فقط بيزاري مانده از «من»... جنگي است در درونم، با اين غريبه رقت انگيز زشت به نام «من»... پيروز جنگ را نميدانم اما... با من صبوري کن، دوست من!
دستهاي زخمي، نگاه سرگردان، چشمهاي پرالتهاب، دل پردرد، آرزوهاي از ياد رفته...
(توريست هايي که با سر و صدا عکس مي گيرند!) امروز باز فهميدم! زندگي چرخش دوار به دور يک مرکز ثابت بيش نيست... حرکت از مبدا، چرخش به دور مرکز و رسيدن به مقصد اول ...و مبدا دوم! هر بار اتفاق مي افتد... شروع، چرخش، پايان-شروع ... پايانها گاه با شوق همراهند و گاه با درد، و گاه با مرگ... و آغازها گاه با شوق همراهند، گاه با درد و گاه با تولد... تولد دوباره و مرگ دوباره... درست همان وقت که سرمست تولد دوباره اي، همان لحظه که مبهوت انرژي عظيم نهفته در وجودت هستي، درست همان گاه که مي پنداري «بالاخره توانستم»، چشمهايي مضحکه کنان تو را مي نگرند و مسير دوار حرکتت را... گذار مکررت را از همان منزلها و از همان کوچه پس کوچه ها با شوق انتظار مي کشند... تکرار همه آن مصيبت ها و سختي ها را که مي پنداري پشت سر گذاشتي شان را به خود نويد ميدهند... و در دل به باز رسيدن به پاياني که امروز مدهوش گذراندنش هستي، مي خندند... اين چرخه را سر ايستادن نيست... مرگ نيز تنها آغاز ديگري است! July 9th, 03
- يک صدا...
چرا هيچ کس نامم را صدا نميکند؟ -نه يک صدا... در اين همهمه بي امان هيچ صدايي را نميتوان شنيد. - بي صدا... کاش ميتوانستم نامم را بلند، خيلي بلند، فرياد کنم.
دلم میخواد چند روزی هیچ کاری نکنم...
نخونم، نشنوم، نبینم، حرفی نزنم، حتی حرکت هم نکنم... دلم میخواد چند روزی، در سکوت مطلق، فقط فکر کنم.
خستگي هايم را گرچه چاره اي نيست، اما نگاه مهربانت يك دريا آرامش و عشق به من مي بخشد...
دلم ميخواهد تا هستم، باشي.
درسته که مدتهاست اینجا چیزی ننوشتم، اما اصلا معنیش این نیست که دیگه نمیخوام بنویسم...
میخوام دوباره نوشتن رو با یه سری تغییرات شروع کنم... یه چیزایی تو سرم هست اما یه کم احتیاج به زمان دارم... فقط امیدوارم که خیلی دیر نشه ! :)
نشستن چاره نيست،
سکوت کافي است، مرده بودن بس است ديگر! در من يک آسمان آرزو دارد تيره و سياه ميشود، در من يک آتشفشان شور دارد خاموش و سرد ميشود، در من يک خورشيد نور دارد کورسو ميزند، در من يک «انسان» دارد مي ميرد. من را ديگر تاب در قفس ماندن نيست، من را ديگر تواني براي تحمل اين خاموشي نيست، من ديگر گوش نميدهم، من ديگر داستان سرايي هاي بيهوده عقل را نميخواهم بشنوم، من ميخواهم گوشهايم از فرياد جنون کر شود، من دلم ميخواهد در آتش اشتياق بسوزم، دلم ميخواهد خورشيد آرزوهايم دوباره پرغرور بتابد... عقل را به باد بايد داد، «منِ عاقل» از اين دو روزه دنيا، قفسي به وسعت زندگي ساخته است برايم. من دلم ميخواهد همين حالا، از همين پنجره، با دستان باز، پايين بپرم. من دلم ميخواهد بي پروا، همه آنچه را ميدانم درست نيست رها کنم. من دلم ميخواهد در درياي پر موج سختي ها ساعت ها شنا کنم. من ميخواهم اين «من دروغين» را با دستهاي خودم خفه کنم. کاش کسي بود و در من روح مبارزه را باز ميدميد. کاش کسي بود و هيجان و شور و ديوانگي ام را مي ستود، کاش کسي بود و ميگفت عقل را دور بايد ريخت. آهاي با شما هستم! خيال ميکنيد نميدانم؟! خيال ميکنيد نميدانم که همه فهم و شعور ظاهريتان از ترس عميق درونتان سرچشمه ميگيرد؟ خيال ميکنيد قيافه هاي حق به جانبتان را، که از عمق جهالت سياهتان ريشه ميگيرد، نميشناسم؟ خيال ميکنيد، معناي «ميدانم، ميدانم» هاي ترحم انگيزتان را نميدانم؟ خيال ميکنيد، در رفتار حماقت بارتان چيزي ميجويم؟ نه! شما فقط لايق ترحمي هستيد در چشم من، من دلم براي شما، از سر تا به پا، در جاي جاي زندگيتان، مي سوزد، براي شما که در جهل مرکبيد... و شايد بيشتر براي خودم که هنوز هم به شما فکر ميکنم... حرفهايم را به دل نگيريد، مرا هيچ حرفي با شما نيست، که حتي اگر بگويم، شما را توان جوابي نيست... من فقط افسوس ميخورم، افسوس ذهنم را که در پستوهاي حماقت شما دارد فرسوده و ناتوان ميشود، افسوس روحم را که در عزاي نبودن «روحهاي عزیز» در کنارش، هر روز ضجه ميزند و پير ميشود، افسوس خودم را که در اين سياهترين زندان دنيا دارم جان ميدهم.... بزرگترين و سياه ترين زندان دنيا، با قسي ترين زندانبان دنيا... زندان، «زندگي» زندانبان، «خودم».
- آزرده است،
نمي داند چرا، نمي فهمد چطور، هر چه ميگردد هيچ مشکلي هيچ جا نمي بيند، چرا همه جا انقدر ساکت است، چرا هيچ صدايي از هيچ کس نيست، او که «مثل هميشه» خوب است... او که «مثل هميشه» مهربان و دوست داشتني است! * سکوت دارد ديوانه اش ميکند، اما «مثل هميشه» فريادهاي پنهان را نمي شنود، بايد درست ببيند، اما «مثل هميشه» چشمهايش از يک متر آنطرفتر ديگر چيزي نمي بيند، بايد حرفي بزند، اما «مثل هميشه» جراتش را ندارد! - فهميد! بالاخره مشکل را پيدا کرد، معني همه اتفاقات را حالا ميفهميد. حالا ديگر ميتوانست اين سکوت را خوب خوب ترجمه کند... چقدر آسان بود، بايد زودتر از اينها ميفهميد. اما حالا فقط مهم اين است که او همه چيز را فهميده، درست «مثل هميشه». او، درست «مثل هميشه»، توانسته بود سر از اين راز هم در بياورد. * خيالش راحت شد ديگر، حالا درست «مثل هميشه»، منتظر فرصتي مي ماند که کشفش را به همه نشان دهد! - حالا ديگر وقتش بود که همه عالم بفهمند او چقدر انسان بزرگ و فهيمي است، بايد به همه ميگفت که راز را کشف کرده. بايد به همه ميفهماند که او، «مثل هميشه» همه چيز را ميداند، همه بايد بفهمند که هيچ چيز از چشمان تيزبين او دور نميماند، همه بايد بفهمند که او «مثل هميشه» موفق شده است! * بيچاره! اينکه همه فکر ميکردند احمق است کافي نبود، حتما بايد حماقتش را در يک دست، چراغي براي ديدن در دست ديگر ميگرفت تا مردم خوب خوب اندازه حماقتش را نيز ببينند... حتما بايد ثابت ميکرد که سکوت را نميفهمد، حتما بايد ثابت ميکرد که جز قيل و قال چيزي نمي شنود، حتما بايد ثابت ميکرد از دل شکسته هيچ نميفهمد، حتما بايد با لجبازي رفتار سراسر بچگانه اش را به رخ همه ميکشيد، حتما بايد ثابت ميکرد که سکوت ها درست مي گفتند... حتما بايد ثابت ميکرد دل هاي شکسته راست مي گفتند... حتما بايد ثابت ميکرد که مثل هميشه «هيچ چيز» نميفهمد... حتما بايد ثابت ميکرد که «مثل هميشه» پوچ پوچ است!
با همه زجري که کشيده بود، دلش ميخواست آن درد باز برگردد...
دلش ميخواست آن عظيم درد، همان ظالمانه ترين شکنجه اي که کشيده بود، باز برگردد... دلش ميخواست يکبار ديگر تنش، تکه تکه، در آن سياهي رها شود، دلش ميخواست يکبار ديگر روحش در عمق آن تاريکي گم شود، دلش ميخواست سوزش را در تمام وجودش حس کند، دلش ميخواست حنجره اش باز از فرياد درد پاره شود، دلش ميخواست در زمهرير نفرين شده اش يخ بزند، از آتش جهنمي اش بسوزد، دلش ميخواست يکبار ديگر تا آخر دنيا برود، دلش ميخواست يکبار ديگر از شدت درد، آرزوي مرگ کند، دلش ميخواست يکبار ديگر تا مرز جان دادن برود... آن وقت، اگر باز هم ميتوانست تحمل کند، اگر هنوز جاني در تنش مانده بود، اگر زخمهايش مرهم ميشد، اگر روحش آرام ميشد، اگر شب ميمرد، اگر باز خورشيد را ميديد... با طعم شيرين آن پيروزي، ميتوانست اين غرور زخم خورده را درمان کند، مي توانست اين تن خسته را جان دهد، ميتوانست اين روح از پا افتاده را نيرو دهد، . . . «اعتماد به نفس» از دست رفته اش را، مي توانست باز پس گيرد.
تشنه بودن رو دوست داشت... عاشقش ميکرد،
اين عطش هميشگي ازش يه عاشق هميشگي ساخته بود، يه عاشق بارون، يه عاشق هميشگي بارون... تنش داغ بود، درست انگار که هميشه تب داشته باشه، مي سوخت، درست مثل اينکه تو دلش يه آتش بزرگ درست کرده باشند که هيچ وقت خاموش نميشه... آتيش رو قوي و بزرگ دوست داشت، اگه کم شعله ميشد- وقتايي که باد ميومد، تمام تنش يخ ميکرد از سرما... روحش بيقرار بود... درست مثل يه زنداني تو يه سلول انفرادي هميشه خودش رو به در و ديوار تنش ميکوبيد، آروم نداشت، هميشه انگار ميخواست بپره بيرون، هميشه از تنگي جاش و يکنواختي روزاش شاکي بود، هميشه خواب جاهاي قشنگي رو ميديد، که اگه اين زندون لعنتي نبود، ميتونست بره... هميشه فکر ميکرد نبايد اينجا باشه... که جاش جاي ديگه ايه... که کارش اين نيست... براي کار ديگه اي اومده... که بايد بره تا پيدا کنه... بايد بره تا بفهمه براي چي اومده... هميشه فکر ميکرد داره دير ميشه، اگه همين الان نره هيچ وقت نميرسه، بايد بره، بايد بره، بايد... مي دونست که داره نيروش رو حروم ميکنه... شبا که ميخواست بخوابه هميشه به کارايي فکر ميکرد که ميتونست تو روز انجام بده و انجام نداده بود... به چيزايي که نخونده بود، به جاهايي که نرفته بود... حتي وقتايي که داشت از خستگي ميمرد، يکي خودش رو محکم به اينور و اونور ميزد، تا بهش بفهمونه هنوز هست، هنوز کلي انرژي اون تو هست... عصيان، سرکشي، وسوسه انگيزترين راه «زندگی کردن»! هيچ وقت نفهميد چرا خلاف جريان آب شنا کردن انقدر مزه ميده، و نفهميد که چرا مثل بقيه شنا کردن انقدر طعم بد معمولي بودن ميده... هيج وقت نفهميد چرا فرق داشتن، با همه دردسراش، انقدر هوس انگيزه... هميشه به نظرش «مثل بقيه بودن» خيلي ظالمانه است... «زندگي خوب» به تعبير بقيه، يه جور عادت مسخره است... «خوشبخت بودن» تو نظر آدمهاي ديگه، يعني گم شدن تو هزارچم روزمرگي اون آدما... هيچ وقت دلش نميخواست سرمستي «متفاوت بودن» رو با هيچ کدوم اينا عوض کنه... هميشه فکر ميکرد اگه يه روز معمولي بشه «بايد» بميره... . . . قلبش تند ميزد، تشنگي امانش رو بريده بود، تنش داشت ميسوخت، سخت تر و شديدتر از هميشه، يه نفر، اون تو، مشت مشت به در سلولش ميکوبيد و ديوانه وار فرياد ميزد، يه صدا تو سرش جيغ ميکشيد: «همه حروم شد، همه هدر رفت...» در حالي که يه خيلي انگشت بزرگ به سمتش اشاره رفته بود، يه صداي خيلي بلند، اونقدر بلند که همه دنيا بشنوند، با يه عالم تحقير و تمسخر، بهش گفت: «معمولي».
هزار شعله آتش مثل اين هم اگر داشت، باز هم گريزي از اين سرما نبود...
آتش چاره کار نيست. مشعلها همه گرم بودند، بي شک، آنقدر گرم که وقتي يکروز، از شدت سرما، سه چهارتا را يکجا روشن کرد و در دست گرفت، پوست تنش، از شدت گرما، اول سرخ سرخ شد و بعد همچنان که ملتهب بود، هزار تاول زد... هنوز داشت از سرما يخ ميزد... درونش، دريغ اما، حتي ذره اي گرم نشد. مشعل و شمع و آتش دواي دردش نيست، مي داند. اگر، تنها اگر در دلش يک «خورشيد» داشت....
يکبار ديگر،
«من»، اينجا، همان «من». عقربه هاي ساعت انگار باز حرکت ميکنند، خورشيد انگار باز دارد مي تابد، درخشش ستاره هاي شب را باز مي توان ديد، باران باز سبک و تند مي بارد... من اما از خلاُ مي آيم، از عمق تاريکي، از آن سرزمين مرده اي که هيچ خورشيدي بر آن نمي تابد، آنجا که آدمها همه مرده اند، آنجا که همه ساعتها از کار افتاده اند، آنجا که همه چيز و همه کس، بي رحمانه، يخ بسته است... من از زنداني به وسعت زندگي گريخته ام، يکبار ديگر! هرچند زخمه هاي قصاب سنگدل روزمرگي اين بار عميق تر بود و کشنده تر، هرچند ديوارهاي سنگي زندان اين بار بلندتر بود و ضخيم تر، هرچند سياه چاله اي که اسيرش بودم اين بار سياه تر بود و کثيف تر، هرچند که گريختن از هميشه دشوارتر بود، هرچند تواني برايم نمانده از اين گريز، هرچند زخمي و خسته و بيمارم هنوز... اما کسي درونم فرياد ميزند: يکبار ديگر گريختم، «من»، اينجا، همان «من»!
نميدونم چجوري اينجوري ميشه، اما وقتي ديدم تاريخ نوشته قبليم مال يه هفته پيشه تقريبا شاخ در آوردم!
آخه مگه يه هفته چقدر ميتونه زود بگذره؟!!
بعضي آدمها مثل سايه ميمونن ...
تو همه زندگيت باهات خوبن و دوستن و مهربونن، اما وقتي درست مي بيني انگار که هيچ وقت نبودن... انقدر کوچک و بي رنگ و بي نورن که هيچ اثري روي زندگيت نميذارن... دوستيشون از سلام و عليک و بگو بخند جلوتر نميره... درست انگار هيچي ندارن که بهت بدن، يا اينکه هيج جايي ندارن براي اينکه چيزي ازت بگيرن... درست انگار که هيجي نيستن... نه عشق، نه نفرت، نه دوستي، نه دشمني... کنارت هستن چون از آسمون افتادن اينجا کنار تو... نميرن از کنارت چون اصلا به فکرشون هم نميرسه که ميتونن برن! بودنشون تو زندگيت، درست مثل خودشون، کم عمق و تاريکه... و تاريکي حضورشون سنگينه... انقدر سنگين که کم کم احساس مي کني زير بار دوستي و مهربوني احمقانه شون داري له ميشي... بعضي هاي ديگه عين طوفان ميمونن... بودنشون يه اتفاق بزرگه... دوستي هاشون عزيزه، دشمني شون عميق... دوستي باهاشون بهت انرژي ميده، اطمينان حضورشون قوي و محکمت ميکنه... مهربونيشون خالص خالصه... کمکهاشون جون ميده بهت... دشمني باهاشون درست مثل جنگيدن ميمونه... مثل تلاش براي زنده موندن... زخمهايي که ميزنن عميقه... نيش زبونشون قلبتتو سوراخ ميکنه... اما جنگيدن باهاشون با ارزشه... ازت يه آدم سرسخت ميسازه... يکي که خوب بلده بجنگه! اين آدمها با طوفان ميان و با طوفان ميرن... ميان همه چيزتو مي سازن، بعد خراب ميکنن و ميرن... ميان زندگيت رو پر ميکنن، بعد تنهات ميزارن و ميرن... اونوقته که ميتوني از ميون خرابيهاي بعد طوفان يه آدم ديگه بسازي از خودت... اونوفته که ميتوني «خودت» با همه انرژي که گرفتي، رو تمام زخمهايي که خوردي مرهم بذاري... اونوفته که ميتوني محکم بايستي... اونوقته که ميتوني يه قدم ديگه نزديک بشي به اوني که ميخواي باشي... اونوقته که از بودن «خودت» لذت ميبري.... سايه ها هرچي بزرگ تر بشن دنيا رو تاريک تر ميکنن... اما اگه طوفان بياد همه سايه ها مي ميرن... شايد نبايد صبر کرد که طوفان بياد... شايد بايد رفت و طوفان رو پيدا کرد!
يعني تا به حال هيچ گل سرخي آرزو کرده علف هرز باشه؟
هيچ عقابي آرزو کرده گنجشک باشه؟ هيچ دريايي آرزو کرده جويبار باشه؟ هيچ کوهي آرزو کرده تپه باشه؟ يعني خورشيد هيچ وقت آرزو کرده يه ماه باشه؟ . . . «معمولي بودن» هم راستي راستي نعمت بزرگيه!
ساده است....
در پس همه حرفها و بحثها و جدلها يک چيز بيشتر نميخواهد... «اطمينان» ... و تو چه استادانه ميتواني دريغش کني!
اينجا رو دوست دارم...
نميدونم چرا ولي هر وقت ميام سراغش يه آرامش غريبي بهم ميده... اين مدت همش يه سوال تو سرم بود: «بازم وبلاگ بنويسم يا نه؟!» براي همينم بود که يه مدتي هيچي ننوشتم... اما حالا احساس ميکنم تا يه مدت ديگه «بايد» بنويسم!
هيچ شهري قشنگتر از شهر ما نبود تا آن روز که خورشيدش براي هميشه غروب کرد،
بارانش، بي خورشيد، ديگر هرگز نباريد، خاکش، بي باران، خشکيد و هوايش سرد و بي رحم و بي روح شد... قديمي ها راست ميگفتند که ۴ عنصر «زندگي» آتش است و آب و خاک و هوا...
دلم ميخواد يه دست نامرئي بياد و منو از روي زمين با خودش اون بالاها ببره...
دلم ميخواد يه انرژي جادوئي پيدا بشه و اين رخوت مرگبارمو از تنم بندازه بيرون... دلم ميخواد يکي بهم قدرت بده تا بلند بشم و باز بشم همون آدمي که دوسش دارم... دلم ميخواد قوي بشم باز... دلم ميخواد کله خر بشم باز... دلم ميخواد ياغي و ديوونه و اعصاب خردکن بشم باز! هيچکس نيست ميدونم... يعني اصلا قرار نبوده که کسي باشه... منم و من... مني که از خودم يه دنيا دورم... نميدونم انگيزه اون روزام کجا رفته... نميدونم انرژي اون روزام کجا رفته... نميدونم حتي اگه انرژي دارم چي کارش کنم... نميدونم تو اين شهر کجا ميشه رفت خاليش کرد... نميدونم پارک جمشيديه هاش کجان... کسي ميدونه چرا پارکهاي هزاربار بهتر از جمشيديه اش روح ندارن؟ نميدونم چرا باروناش ديگه وسوسه ام نميکنن که برم و زير بارون خيس خيس بشم... نميدونم چرا ديگه وقتي بارون مياد به سرم نميزنه برم يه گوشه، مثل اون گوشه پارک قيطريه، بشينم و چيز بنويسم... که کاغذام خيس خيس بشن و همه آدمها چپ چپ نگاهم کنن... نميدونم چرا نميرم نوک راه جنگلي کنار خونمون و يه مدت بشينم و فکر کنم... نميدونم چه فرقي با پارک جنگلي لويزان داره... نميدونم چرا دلم حرف زدن نميخواد... نميدونم چرا دلم نوشتن نميخواد... نميدونم چرا دلم خوندن نميخواد... نميدونم چرا دلم گريه نميخواد... نميدونم چرا مدتهاست خيس خيس نشدم... شايد چون اينجا بارونهاش هم عادي شدن ديگه... مثل من، که انگار دارم «عادي» ميشم... خيلي بايد وحشتناک باشه... «عادي» ... «معمولي» دلم ميخواد يه بار ديگه Baraka ببينم... دلم ميخواد يه بار ديگه دل بدم بهش بلکه باز ديوونم کنه... چرا ديگه به سرم نميزنه برم يه مدت هند زندگي کنم؟؟ يعني ميشه يکي روحمو دزديده باشه ازم؟ يا شايدم... ميشه که «من» به همين راحتيا مرده باشم؟؟
توي اين اوضاع قاراش ميش پبشنهاد نوام چامسکي خيلي خوندنيه!
خدا آخر عاقبت ما رو به خير کنه!
جمعه شب مهماني کريسمس دانشکده بود... اولين مهماني کريسمس من! بچه ها برنامه اجرا ميکردن، موسيقي يا آواز و بيشتر شعرها و آهنگهاي مخصوص اين ايام ...و هر چي بيشتر اونا شعر ميخوندن و آواز ميخوندن من بيشتر دلم ميگرفت... بيشتر حس غربت تمام وجودم رو ميگرفت... حس اينکه به اينجا، به دنياي اين آدما تعلق نداري، حس اينکه شايد به هيچ جا تعلق نداري!
موضوع سر مسلمان بودن و مسيحي بودن نيست... به نظر من اصلا مهم نيست که علت جشن گرفتن چيه، شايد به قول خودشون کريسمس اصلا ربطي هم به مسيحي بودن نداره... مهم اينه که تو به اين جشنها تعلق نداري... نميدونم شايد به خاطر اينکه اولين سال نوي من خارج از ايرانه... اما فکر ميکنم اين حس عدم تعلق تو تمام تنم ريشه داره... هنوز سال نو وقتيه که عيد مياد! هنوز بايد نشست سر سفره هفت سين و منتظر تحويل سال شد... هنوز بايد عيدي داد و عيدي و گرفت... هنوز... و مشکل اينجاست که ديگه عيدي در کار نيست و سفره هفت سيني هم نميتونه باشه... پارسال روز اول عيد دانشگاه بوديم، اون روزا اوج کار و درس بود و هيچ چيزش شبيه عيد نبود... خنده داره شايد... درست انگار از شادي اين روزا که موقع جشن و خريد و تعطيلي و کادو دادن به همديگه است يه دنيا دورم و از شادي عيد و هفت سين و عيدي و مسافرت هم يک دنيا... غربت... چقدر اين کلمه غمگينه... نميخوام بيخودي غم انگيز! بشم، چون اينجا رو دوست دارم... اينجا رو علي رغم همه چيزايي که توش دوست ندارم، دوست دارم! اما انگار يه حس تلخي بهم ميگه اينجا، اين سرزمين، هيچ وقت مال من نميشه ... ما درست مثل دوستايي ميمونيم که هميشه با هم دوستن اما هيچ وقت صميمي نميشن... يا شايد مثل خواهر و برادرهايي که همديگه رو دوست دارن و با هم خوبن اما هيچ وقت نميتونن رازهاشون رو به همديگه بگن... ديدي درختايي بزرگي رو که بعد از سالها يه جايي بزرگ شدن و ريشه دادن، با سختي و زحمت، از ريشه در ميارن و با سلام و صلوات ميبرن يه جاي ديگه ميکارن؟ اونوقت همش بايد مواظب باشن که درخته به جاي جديد عادت کنه و ريشه بگيره و خشک نشه... همچين کاري هزاران دلار هزينه داره... خيلي دلم ميخواد بدونم که اين درختا ميتونن تو خاک جديد هم ريشه بدن يا نه، خوش شانس ترين هاشون فقط خشک نميشن و همونجا به زندگيشون، با همون ريشه هاي قديمي، ادامه ميدن...
دلم ميخواست هيچكس نوشته هامو اينجا نميخوند... يا كسايى كه ميخوندن اصلا نميدونستن من كيم...
دلم ميخواد راحت و ساده، هر چي تو سرم مياد رو بنويسم... دلم نميخواد براي حرفام دنبال قالب بگردم... يا براي اينکه قشنگ بشه لاي کاغذ کادو بپيچمشون! دلم ميخواد خودم باشم... خودم کيم اما؟! نميدونم... يه موقعي ميدونستم شايد، اما الان نه... گرچه الانم بعضي وقتا فکر ميکنم که ميدونم کيم... اما فکر نکنم حتي اوني که فکر ميکنم باشم.. شايد اوني که فکر ميکنم هستم، همونيه که دلم ميخواد باشم، و من واقعي يک دنيا از اوني که دلم ميخواد باشم فاصله داره... نميدونم... کلمه خوشگليه! دوستش دارم... به نظرم خيلي پر معنيه... هميشه وقتي کلي به يه چيزي فکر ميکنم و هيچ راه حلي براش پيدا نميکنم ميگم «نميدونم»... مثل تير خلاص ميمونه... حوصله report نوشتن ندارم، اما ديگه عادت کردم به انجام کارايي که دوست ندارم يا حالشو ندارم! عادت... يادت مياد؟ يه زماني از عادت متنفر بودم! يه زماني جون ميدادم براي کارهاي عجيب غريب! هنوزم جون ميدم... اما انجام نميدم! بعضي وقتا فکر ميکنم نکنه مُردم... نکنه مُردم و خودمم نفهميدم... آدمي که شدم براي خودم هم غريبه است... شايدم فقط يه جسم مونده از آدمي که يه روز بودم... دلم ميخواد حرف بزنم... با کي؟ نميدونم... با يه کسي که مجبور نباشم براش خودمو توضيح بدم! با يکي که نخواد توجيهم کنه.. با يکي که به حرفام گوش بده و نظرشو بگه، اما منو زير سوال نبره... با يکي که بفهمه... بفهمه که من خودم از اين قفسي که توش هستم عاصي شدم و نخواد هي قفس خودش رو به رخم بکشه... با يکي که نخواد برام از عقل و منطق حرف بزنه... با يکي که خيلي ديوونه باشه... يه ديوونه واقعي... يه دبوونهء ديوونه!
من و سحر يه موقع يه انجمن داشتيم به نام «انجمن آدمهای چيزفهم»! انجمنی متشکل از همه آدمهای باشعور و باکمالات و مودب و فهميده (در يک کلام چيز فهم!). تا مدتها هم فقط خودم و خودش شرايط عضويت رو داشتيم تا اينکه کم کم فکر کرديم بهتره شرايط عضويت رو يه کم آسونتر کنيم تا بقيه هم بتونن عضو بشن... حالا اينکه شرايط عضويت چی بود و چي شد و کيا واجب شرايط شدن و کيا موفق به عضويت شدن بماند، چون هيچوقت هيچکس نفهميد که بالاخره تونسته عضو انجمن بشه يا نه و احتمالا گفتنش شر به پا ميکنه! در ضمن در اکثر موارد هم اعضا خيلی دووم نمياوردن و معمولا يه کاری ميکردن که فاقد شرايط ميشدن!!! ;)
فقط الان که يهو يادش افتادم ديدم چقدر باحاله که آدم عضو دائم يه انجمن باشه! اونم انجمن آدمهای چيزفهم!! :)
اگه گفتين اين چيه؟!
بله... اين نتيجه همه زحمات چندين و چند روزه منه! البته با کمک بعضيا! حالا بايد ديد استاد گرامی چقدر چيز فهمه! ;)
از يکی از پنجره های خونه ما ميشه آپارتمانهای برج اونور خيابون رو راحت ديد...مخصوصا شبا که چراغها روشنه، اگه پرده ها کشيده نباشه، قشنگ ميشه توی خونه ها رو هم ديد!
تقريبا از وقتی که ما اومديم اينجا، من هر شب که پای کامپيوتر ميشينم از همين پنجره يه دختر يا پسر (به احتمال زياد چينی) رو ميبينم که اونم نشسته پای کامپيوترش و داره کار ميکنه... در واقع مدتها بود من هر وقت از پنجره بيرون رو نگاه ميکنم اون رو پای کامپيوترش میديدم... حتی شبا ساعت ۲-۳ که خودم ميخواستم بخوابم... هر شب هم میگفتم: «اه، اين ديگه کيه! تا اين موقع شب چی کار داره ميکنه؟!!» حالا چند شبه که وقتی موقع خواب به اتاقش نگاه ميکنم ميبينم چراغش خاموشه... شرط می بندم اون موقعی که ميخواد بخوابه ميگه: «اه،...»
برنامه ام هنوز پا در هواست!
امروز اصلا نرسيدم روش کار کنم.. يه چيزايی تو سرم هست ولی هنوز پياده سازی نکردم! :-S
بالاخره درست شد!
اين چند روز داشتم ميمردم از دست اين پروژه، اما امشب بالاخره به يه سری جواب خوب رسيدم! همين حس لذت بخش درست شدن برنامه ای که نوشتیه که هی آدم رو خر ميکنه ديگه! کار نميکنه، جواب نميده، نميفهمی مشکلش چيه، بيچاره ميشی، به Deadline نزديک ميشی، شب نميخوابی، قيافت عين خل و چلا ميشه، حموم نميری، شب خواب کدهاي برنامه رو میبينيی، عصبانی ميشی، به عالم و آدم (مخصوصا استاد گرامی!) فحش ميدی، خودتو ميکشی... بعد يهو درست ميشه! اونوقت انگار دنيا رو بهت دادن! جسمت خسته است اما روحت پر انرژي ميشه... از خودت خوشت مياد که همشو تحمل کردی و تلاش کردی تا بالاخره به نتيجه رسيدی... فکر ميکنی يه موجود جديد خلق کردی و از خلق کردن لذت ميبری... احساس ميکنی يه قدم به اونی که بايد باشی نزديکتر شدی... احساس ميکنی آدم مهمی شدی... بدجوری احساس آرامش و رضايت ميکنی ... اونوقت وقتی خسته و کوفته ميخوابی، بهترين خواب دنيا رو ميبينی! ;)
من شرمنده اونايی که به اينجا سر ميزنن و هيچ اثری از آثار من نميبينن!
آخر ترم شده من کلا باز قاطی کردم! اين ترم خيلی کارم سنگين نبود، اما حالا بايد در عرض يک هفته يه پروژه تحويل بدم که کل نمره يکی از درسام هست! البته از اونجايی که از گردش و تفريح و مهمونی و اينا هيچ کدوم چيزی کم نشده، انگار همه نگرانيهام رو سر وبلاگ بيچاره خالی کردم! :( اين بار شرمنده «خودم»!
امشب رفتيم هری پاتر ۲ رو ديديم! Harry Potter and the Chamber of Secrets
باحال بود... ما را پسند افتاد! :)
روح سرکشش باز آزارش ميداد...
باز ديوانه وار خودش را به ديوارهای سنگی تنش ميکوبيد... باز ميخواست فرار کند... و فکر کردن به راه چاره تنها بر دردش می افزود. ميدانست چشمه درد کجاست، اما انگار هيچ راهی وجود نداشت... نه راهی برای گريختن و نه راهی برای بستن چشمه! هر روز که ميگذشت بيشتر باور ميکرد که زندانی است... زندانی آب زلالی که از چشمه ميجوشيد... آب زلالی که تمام تنش را ميسوزاند. چشمه را دوست داشت... يا شايد حتی عاشق چشمه بود، عاشق زلال ترين آب دنيا... آب چشمه خودش! آه که چقدر دلش ميخواست تمام تنش را در جوشش زلال آب شستشو دهد... نميتوانست... مطمئنا ميسوخت! پاهايش هنوز از آخرين باری که به چشمه نزديک شده بود، درد ميکرد... تنش را دوست نداشت... اصلا از راه و رسم ديوانگی چيزی نميدانست... تن سنگين و تنبل و بی طاقت! کاش ميشد رهايش کند... کاش ميشد با چشمه «يکي» شود... . . . ديگر مجالی برای فکر کردن به «اگرها» و «نکندها» نيست... اين بار ديگر همه عزمش را جزم کرده... ميخواهد تنش را بشکند!
بالاخره تصميم گرفتم برش دارم!
سيستم نظرخواهی رو ميگم... اين مدت خيلی با خودم کلنجار رفتم که دوستش داشته باشم و نگهش دارم... اما آخرش هم هيچ جوری با من جور در نيومد! خب... اولش خوب بود، چون تازه بود و هيجان داشت! اما حالا هر روز که ميگذره احساس ميکنم دلم نميخواد پای هر نوشتم «نظری داری؟» ببينم! يه جوری انگار اون «نظریداری» به من يا نوشته من تعلق نداره... انگار يه آدم سبيل کلفت دم در منتظر نشسته که هر کی اومد و نوشته من رو خوند و خواست بره، با صدای کلفت بهش بگه: «هوی، نظری داری؟!» دوست دارم برای دل خودم بنويسم... اينجوری بيشتر احساس سبکی ميکنم... معلومه که دوست دارم بقيه نوشته هامو بخونن و خب خيليم دوست دارم بدونم بعد از خودندن نوشته هام ميخوان چيزی بهم بگن يا نه... اما نه اينکه کم کم نظرات اونا نوشته های منو بسازه... دلم ميخواد حتی اگه هيچ کس هيچ وقت نوشته هامو نخونه باز از نوشتن براي «خودم» کيف کنم! راستش اينه که دلم ميخواد «خودم» باشم... برای همينه که اين لينک نظرخواهی رو از پايين هر نوشته ميبرمش گوشه صفحه... اينجوری هر کسی هم دلش خواست ميتونه هر چی دلش خواست برام بنويسه! :)
ديوونگی که شاخ و دم نداره!
ساعت ۴ صبح از خواب بيدار بشی، کتری رو بذاری تا آب جوش بياد، آب رو بريزی تو فلاسک، پنير و نون و خرما برداری، با شکلات و ميوه و خلاصه هر چی تو يخچال پيدا ميشه... بعد آروم، انقدر آروم که کسی رو بيدار نکنی، بری پايين... سوار ماشين بشی و بری دنبال تک تک دوستات، تا سر موقع ميدون سربند باشين! نميدونم چی شد يادش افتادم! شايد به خاطر هوای پاييزی و باورنی اين روزهاست... به هر حال اونش مهم نيست... مهم اينه که دلم يه ديوونگی تازه ميخواد! :)
هر جمله ای را که ميخوانم لرزش را درونم بيشتر حس ميکنم... از سر دلتنگی است يا نگرانی يا شوق؟ نمی دانم...
چشمهايم را که ميبندم،هر آنچه از تاريخ ميدانم را می بينم... اميرکبير، مصدق، بازرگان، خاتمی .... فرصت، فرصت و فرصت... به غلط ها فکر ميکنم و به درست ها! به اين حقيقت تلخ که «تنها تاريخ است که می تواند قضاوت کند». ميدانم که هيچ سياستمدار يا روشنفکری نمی تواند جلوتر از زمان خود حرکت کند... ميدانم اگر دل به تصميم کسی يا پيشنهاد کسی ببنديم يکبار ديگر اشتباه های گذشته را تکرار کرده ايم... اين کارزار دشوارتر از آن است که هيچ «بزرگی» از آن سرافراز بيرون بيايد... ديگر به آنها فکر نميکنم... اميرکبير، مصدق و ... به خودم فکر ميکنم و به تو ... و به همه آنهايی که صدايشان در گوشم فرياد ميکند... نه! به همه آنهايی که سکوتشان در گوشم فرياد ميزند... مي دانم، اين روزها آبستن اتفاقات مهمی است... من فقط دعا مي کنم... و به «ما» فکر ميکنم.
داره بارون مياد...
از همون بارون هايی که باهاش عاشق شدم... از همون بارون هايی که هزار بار باهاش گريه کردم... از همون بارون هايی که هزار بار باهاش خيس خيس شدم... بازم هوس کردم... رانندگی زير بارون تند، با شيشه های پايين، توی بزرگراه صدر، وقتی که خلوته و ميتونی حسابی تند بری... با صدای بلند بلند نوار... دست چپم که از پنجره بيرونه و زير بارون خيس خيس ميشه... و صورتم که از باد يخ يخ ميشه... و اشکهايی که تند تند ميان تا دلم آروم آروم بشه... سبک و آروم و آبی .... داره از همون بارون ها مياد!
نترس.. برو جلو .. اصلا هم نگران شکستن نباش!
اگر هم يه روز شکستی، خورده ريزهاتو بردار و باهاش دوباره خودتو بساز... مطمئن باش اونی که ميسازی، خيلی بهتر از اونیه که الان هستی... هر چی باشه اين دفعه «خودت» درستش کردی!
دلم براش تنگ شده...
همش ميخوام براش ايميل بزنم اما دستم به نوشتن نميره... حرفايی که ميخوام بهش بگم توی ايميل خيلی بيمزه ميشن! کاش ميشد يه بار ديگه کنار دريای شمال، تا ۳ صبح با هم حرف بزنيم...
میدونی... به نظر من تو خيلی حيف شدی!
يه روزی يه آسمون آبی داشتی تو دلت... يه روزی يه خورشيد گرم و روشن داشتی تو قلبت... يه روزی حرفات تازه و قشنگ بود... يه روزی هرچقدر هم که بد بودی، توی دلت ميشد يه ستاره کوچيک قشنگ پيدا کرد... يه روزی جوون و زنده و شاداب بودی! ميدونم هميشه دلت ميخواست با بقيه فرق داشته باشی... ميدونم دلت ميخواست يه جوری باشی که هيچ کس درست نشناسدت... ميدونم دلت ميخواست يه جوری حرف بزنی که مردم درست نفهمن چی ميگی... ميدونم دلت ميخواست کارايی بکنی که نشون بدی خيلی بيشتر از بقيه دل و جرات داری... حالا... راستش ميدونی، اون حرفايی که يه روز قشنگ و جالب بود ديگه تکراری شده... اون آدمي که يه روز با بقيه فرق داشت ديگه تکراری شده... عجيب بودن و مرموز بودنت هم ديگه تکراری شده... آدم هيجان انگيز قديما حالا شده يه قصه تکراری از خودش... درست انگار که هر روز خودی، که خودت نيستی، را تکرار ميکنی... نميدونم تويی که از تکرار متنفر بودی چه جوری تو دامش افتادی... دارم ميبينم که عاشق اونی شدی که ساختی... دارم ميبينم که خودت شدی يکی از اون آدمايی که ازشون بدت ميومد... اما... تو نبايد انقدر زود می مردی! :(
اون روزی که فهميد پسره هنوزم دوستش داره خيالش راحت شد!
حالا ميتونست همه حرفهای بد پسره رو فراموش کنه... حالا ديگه احساس نميکرد که چيزی رو از دست داده... حالا ديگه روزای گذشته و خاطرات قديم باز براش قشنگ شده بود... حالا ديگه اون دعوای بدی که با هم کرده بودند اونقدر مهم نبود... حالا ديگه دلش آروم شده بود... حالا ديگه به جای غم تو دلش پر خوشحالی بود... حالا ديگه ميتونست با خيال راحت پسره رو بذاره و بره!
میگم: سلام...
میگه : شما؟! میگم: منم ديگه! يادت رفت؟! ميگه: اصلا به جا نميارم! ميگم: بابا! اونهمه باهم دوست بوديم! يادته اون روز که با هم رفتيم اون پارک قشنگه؟! ميگه: نه! ميگم: يادته اونروز من اومدم خونتون پيشت موندم، کلی با هم بازی کرديم؟! ميگه: نه! ميگم: بابا اونروز که داشتی ميرفتی اومدی دم خونمون خدافظی! يادت رفت؟! ميگه: يادم نمياد! حالا دست از سرم برميداری؟!! ميگم: آهان يادم اومد... تو از اون روز به بعد مُردی! ببخشيد مزاحم شدم!
فقط اگه نوازشش ميکردی...
اگه آغوشت رو براش باز ميکردی... اگه ميذاشتی اشکهاشو، به جای بالش، روی شونه های تو بريزه... اگه به جای اينکه همش ازش بپرسی چی شده، ميذاشتی انقدر بغلت بمونه تا اصلا يادش بره چی شده... اگه هر بار که از نگرانيش باهات ميگفت، بعدش فقط يه جمله ساده بهش ميگفتی که بفهمه به حرفاش گوش دادی... اگه ميتونستی از چشماش دلنگرانی رو بخونی... اگه وقتی فهميدی نگران چيه، فقط يک کلمه بهش ميگفتی: «عزيزم، نگران نباش!» اگه منتظر نمی موندی تا خودش حالش خوب بشه و مثل هميشه سرحال بياد پيشت... اگه ميدونستی چقدر سخته زندونی بودن... اگه ميدونستی چقدر ترسناکه کابوسهاش... اگه ميدونستی چقدر سنگينه روزاش... اونوقت شايد هر دو تون خيلی قبل از اينا «آزاد» شده بوديد!
میترسم...
کاش ميشد آروم بشم... کاش سرم خالی ميشد... کاش همه اين فکرا دست از سرم بر ميداشت... کاش ميتونستم حرف بزنم... کاش يکی ميتونست آرومم کنه... کاش سردردم خوب ميشد... کاش میشد بخوابم... کاش ... کاش زودتر صبح ميشد!
دلم براش شور ميزنه...
فقط بودن «تو» اون بالا دلم رو آروم ميکنه... مواظبش باش!
يک نوشته قديمی:
«وقت سفر شد... پرنده کوچک زخمی را همه تنها گذاشتند و رفتند... او را که اسير قفس بود، پرندگان ديگر با خود نبرند... آنها بايد مي رفتند... به راه خود بايد مي رفتند... حتی عزيزترنشان! اما... پرنده کوچک از اين هجرتها زياد ديده بود... او با تنهايي آشنا بود ديگر... وقتی براي اشک نداشت... به قفل قفس نوک ميزد!» آبان ۷۹ يک نوشته جديد: «قفل قفس بالاخره شکست... ... پرنده کوچولو پريد!» آبان ۸۱
يه نفر هست که بايد بميره!
از اون موجود تنبل و تن پروری که يه وقتايی مياد تو دلم خونه ميکنه خيلی بدم مياد... بايد بره بيرون... انگار هزار ساله که ورزش نکردم! يعنی چی که کار دارم، کار دارم؟! من که هيچوقت اينجوری نبودم... «هزار و صد تا کار» هم که داشته باشم بايد وقت پيدا کنم... بايد به خودم برسم! بايد کتاب بخونم... ديروز فهميدم باز انگار هزار ساله يه کتاب درست حسابی نخوندم... اگه يه بار ديگه کتابی که دارم ميخونم رو به خاطر «هزار و صد تا کار» نيمه کاره ولش کنم از خودم حسابی بدم مياد! بايد يه کار مهم بکنم! نميدونم چی ... يه کار متفاوت... بايد جلوی معمولیشدنم رو بگيرم! ميترسم... ميترسم تا چند سال ديگه بشم يه آدم خوب و مهربون «معمولی»! از اون آدمايی که معمولا بقيه دوسشون دارن... از همون آدمايی که همه خوبيايی که بقيه ميخوان رو دارن... از همون آدمايی که تمام عمرشون مطابق ميل بقيه زندگی کردند! من اصلا نميخوام همه دوستم داشته باشند! دلم ميخواد يه جوری باشم که هر کی دوستم داره بدونه برای چی دوستم داره... ميخوام آدما به خاطر «خودم» دوستم داشته باشن... يا حتي به خاطر خودم ازم متنفر باشند! حس اينکه بعضی آدما به خاطر «متفاوت بودنت» دوستت ندارند خيلی لذت بخشه... «متفاوت بودن».... من بايد يه نفر رو بکشم!
يعنی همه قصه يه آدم با به دنيا آمدنش شروع ميشه و با رفتنش تموم ميشه؟
اصلا آدمها برای چی ميان؟ و چرا بايد برن؟ ميان که دل بدند و دل ببندند و بعد يه روز، حتی بدون خداحافظی برن؟ ميان که کار کنن و بسازن و بجنگن و بعد يه روز، بی خبر، برن؟ وقتی که ميرن چی ميشه؟ کجا ميرن؟ يعنی ممکنه با رفتنشون يه جای ديگه، يه قصه ديگه رو شروع کنن؟ شايد زندگی هر آدمی مثل يه کتابه که هر فصلش توی يه دنيايی نوشته ميشه... شايد آدما ميرن چون اين فصل کتابهاشون رو نوشتن و ديگه تموم شده... شايد اونايی که زودتر ميرن عجله دارن که فصل بعدی رو زودتر شروع کنن... ميدونيد، اينجوری کتابها هيج وقت فصل آخر ندارن! نميدونم حقيقت چيه... اما ميدونم يه چيزی هست... ميدونم که همه آمدنها و رفتنها، همه دلبستگيها و دل کندنها، همه دوست داشتنها، همه گريه ها يه رازی داره... رازی که ما نميدونيم ... يا شايد خيلی زوده که بدونيم... يا شايد ما هنوز تو فصل اوليم... شايد آخر اين فصل بفهميم... اونوقت... فصل ديگه شايد برای خودش يه راز ديگه داشته باشه... . . . دلم ميخواد برای عزيزانی که رفتن يه فصل جديد قشنگ آرزو کنم...
اگه بخواد به آرزوهای بزرگش فکر کنه باز همه چی بهم میريزه! اما دست خودش نيست... دلش باز تنگ شده...
پرنده کوچولو هميشه دلش ميخواد اون بالا بالاها بپره... مثل پرنده های ديگه اين پايين پريدن و دنبال هم کردن رو اصلا دوست نداره...هميشه فکر ميکنه حتما اون بالاها، مثلا رو قله اون کوه بلنده، حتما يه خبری هست... هميشه فکر ميکنه که بيخودی که پرنده نشده... پرنده شده که بره اون بالای بالا... حتما يه چيزی اون بالا براش هست، وگرنه اگه قرار بود همين پايين بمونه، خب لزومی نداشت پرنده باشه... ميتونست يه مگس باشه مثلا! هميشه فکر ميکنه که دنيا يه رازی داره که بايد پيداش کنه... فکر ميکنه راز دنيا رو يه جايی روی بلندترين قله دنيا نوشتن! راستش تا حالا هم به خيلی از قله ها سر زده، اما هنوز رازی پيدا نکرده... برای همين هم هست که هر دفعه که از يه قله برمیگرده به خودش شک میکنه که نکنه داره اشتباه ميکنه... حالا از وقتی که از قله آخری برگشته خيلی وقته گذشته... تو اين مدت، پرنده کوچولو همش سعی کرد که مثل بقيه پرنده ها آروم بشه و خوب و راحت! زندگی کنه... سعی کرده ديگه به قله فکر نکنه... خب هر چی باشه ممکنه اونا راست بگن و اون بالا هيچ خبری نباشه! . . . پرنده کوچولو اما نميدونه که «تا قله ها پريدن» راز زندگی اونه... اگه همين روزا باز نره اون بالاها... پرنده کوچولو می ميره!
چقدر خوبه آدم مثل خودش باشه!
خوشحال بود.. احساس ميکرد بعد از مدتها باز داره ميشه خودش... حالا می فهميد که «خودش بودن» رو چقدر دوست داره... چقدر احساس سبکی ميکرد.. درست انگار يک بار خيلی سنگين رو از روی شونه هاش برداشتن... يا انگار که دو تا بالش رو بهش پس دادن تا دوباره بتونه بپره... چی شده بود اين مدت؟! نميدونه... راستش خيلی هم مهم نيست که چی شده بود... الان فقط ميخواد بپره... باز ميره اون بالای بالا... تازه... حالا ميتونه خيلی بالاتر بپره!
الان ساعت ۳:۴۲ بامداده... ما تازه رسيديم خونه!
کنسرت بوديم و من سعی کردم تا ميتونم بهم خوش بگذره! موفق شدم و الان حسابی شارژم! و از دست خودم حسابی راضيم! :)
خوابيده...
بودنش ساده و طبيعيه... درست مثل هوا! تا وقتی هست آدم راحت و آروم نفس ميکشه و اصلا هم فکر نميکنه که چقدر خوشبخته... وقتی نيست... تا حالا شده از آفتاب خسته بشين و دلتون هوس بارون بکنه؟ بعد شده که بعد از چند روز بارونی دلتون دوباره برای خورشيد تنگ بشه؟ شده بارون انقدر ادامه پيدا کنه که پيش خودتون فکر کنين حتماً دل خورشيد رو شکوندين؟ . . . همين... فقط بهشون فکر کنين!
دخترک تمام وجودش شور بود...
هميشه همينطور بود، دوست نداشت يه گوشه آروم بشنيه... از آدمای آروم بدش ميومد! خب... هر چی بزرگتر ميشد، اينور اونور رفتن و شيطونی کردن هم سخت تر ميشد! دخترک حالا بزرگ بزرگ شده.. مثلاً! اما شوری که دلش بود اصلا عوض نشده... هنوز سرش پر فکر و نقشه است! هنوز دلش ميخواد يه کار عجيب غريب بکنه که هيچ کس باورش نشه! هنوز دلش ميخواد يه کاری بکنه که داد بزنه اون با بقيه فرق داره! هنوز دلش ميخواد يه شری به پا کنه! دنياش اينجوری نميمونه ... همين روزاست که يه جايی رو منفجر کنه!
يه چهارديواری...
درست وسط چهارديوراری يه آتيش بزرگ روشنه... کنار آتيش يه پرنده نشسته، کوچولو ... پنجره روبروی پرنده ۴ تاق(؟) بازه و ميذاره بارون بياد تو... بارون و باد همراهش همش شعله های آتيش رو اينور اونور میکنن... پرنده سردش شده و بيشتر به آتيش می چسبه... بازم کنار آتيش، اونطرف، يه صندلی کهنه قديمی هست... هيچ کس رو صندلی ننشسته... اما روبروی صندلی، بازم اونطرف آتيش، يه آدم نشسته انگار... دستهاشو حلقه کرده دور پاهاش ... از بيرون صدای موج دريا مياد... باد و بارونی که از پنجره مياد تو صورت آدم رو خيس می کنه... سردش نيست، آتيش حسابی گرمش میکنه... سرش رو گرفته بالا... داره بالا رو نگاه میکنه... چهارديواری سقف نداره... آدمه داره خورشيد رو نگاه میکنه!
امشب خيلی دلم میخواست يه چيزایی بنويسم، اما تا ديروقت مهمون داشتيم و الان حسابی خوابم...
اينو فقط می نويسم که خودم يادم باشه که دلم می خواست بنويسم!
يک آسمان سادگی،
يک دريا آرامش، يک دنيا عشق... آغوش آرامشی که هميشه میخواستم، نگاه مهربانی که دوستش میداشتم، و دستان گرمی که جستجو می کردم... درست يادم نمی آيد ... کی بود که «زنده بودن» را با «زندگی کردن» عوض کرديم؟
دلش برای همه آدمهای زندگيش تنگ شده...
همه آدم بدا و آدم خوبا... همه اونايی که دوسشون داره و دوستشون داشته... اونايی که ديگه دوسشون نداره.. حتیاونايیکه خيلیاذيتش کردن... و اونايی که اذيتشون کرده... دلش تنگ شده ... برایهمه ... نه که دلش برای گذشته تنگ شده ها... نه ... اما... خب... آدم دلش برای اونايی که دوسشون داره تنگ ميشه هميشه... اين طبيعيه! برای اونايی که يه موقعی دوسشون داشته اما الان ديگه اونقدر دوسشون نداره هم ممکنه آدم دلش تنگ بشه... اينم يه کم طبيعيه! اما اونايی که آدم اصلا دوسشون نداره و ازشون بدش مياد چي؟ چرا آدم بايد دلش برای اونا تنگ بشه؟ ايي.... وقتی به دوباره ديدنشون فکر ميکنه يه جوری ميشه... يعنیاگه ببيندشون چی ميشه؟ يه چيزیتو دلش تکون تکون ميخوره... انگاری ميخواد يه چيزی بگه، اما نميتونه بشنوه که چي ميگه .. بابا آخه تو چیميخوایبگی به آدم بدا؟!!
آن بوته گل کنار باغ را ديده ای؟
همان که با ناز آن گوشه باغ نشسته ...سرش بالاست به سمت خورشيد، و برگهايش را گشوده به سمت آسمان... بوته گل خوبیاست... با پرنده هايی که در آسمان پر می زنند خوب آشنا است، با همه شان دوست است، ساعتهای بسيار از روزش را با آنها می گذراند... پرنده ها هم دوستش دارند، فکر میکنند بوته گل خيلیمهربان است... پرنده کوچولوی عاشق اما از همه پيشتر بوته گل را دوست داشت .. . فکر می کرد بوته گل هم با آن برگهای گشوده به سمت خورشيد عاشقترين گلها ست... فکر میکرد بوته گل بهترين گل دنياست... با آن همه شعر قشنگ که برايش می خواند، فکر می کرد بوته گل بهترين شاعر دنياست... بوته گل کنار باغ اما پرخارترين بوته گل مغرور دنيا بود... پرنده کوچولو وقتي تنش تکه تکه شد، فهميد!
در ميانه سفرم به دنبال خويش تو را يافتم،
تو همسفرم شدی در راه پر پيچ و خمی که میرفتم، من همراهت شدم در همه دره هایی که بايد میرفتی، بی تابیهايم را آرامش شدی، دردهايت را درمان شدم، نگاهم را دزديدی، آغوشت را دزديم، مال من شدی، مال تو شدم، ما شديم.
بوته خار هنوز هم برای گلهای باع قصه رسیدن به خورشید را تعریف می کند،
هنوز هم با مهر و عشق، با تهدید و تحقیر، وبا قهر و نفرت راه به خورشید رسیدن را یادشان می دهد، بوته خار هنوز هم سرشان داد می زند که "راهی که می روید اشتباه است، از این طرف!" گلهای باغ، درست یا غلط، یکی یکی، به خورشیدشان رسیدند... بوته خار فکر میکند خودش خورشید است!
به هر جا خواستم پر بکشم تو هم باید همراهم بیایی...
مسافر هر راهی که بخواهم بشوم تو هم باید همسفرم شوی... زندانی هر بندی که شوم تو باید همبند من باشی... قربانی هر دردی که شوم تو باید همدرد من باشی... پایبند هر عهدی که شوم تو باید هم پیمانم باشی... به هر جا که نگاه می کنم تو باید آنجا باشی... نترس! این ها همه یعنی برایت دلتنگم!
فردا، امروز دیروز دیگری خواهد بود... دیروزی که مثل همه دیروزهای امروز تنها ردپایی کمرنگ بر خاطراتت باقی می گذارد.
زمانی میرسد که احساس میکنی از آن روزها قرنی گذشته است و آدمهایش از آن عصری دیگرند... درست انگار که آن خاطرات را در زندگی دیگری تجربه کرده ای. دوستان زندگی های قبل به نظر آشنا می آیند، چهره تو هم حتما خاطره ای را برای آنها زنده می کند، لبخندی و حال و احوالی ... وقت ندارم! برای امروزم خیلی کار دارم!
سلام!
راستش نمی دونم چه جوری شروع کتم.. هم مدتهاست که چیزی ننوشتم، هم اینکه نمیدونم اصولا اینجا چی میشه نوشت! فقط چون دلم خیلی تنگ شده به سرم زد که بنویسم. به یاد قدیما و شاید برای آدمایی که حضور هرکدومشون تو زندگیم آدمی که من امروز هستم را ساخته.. برای آدمایی که دوستشون دارم.. مخصوصا برای اونایی که روزهاست ندیدمشون و دلم خیلی براشون تنگه ... و شاید از همه مهمتر برای خودم! |